بهر قوت و نان طفلانش یتیم
مردکی پیر و فقیر و کوژ پشت
می کشید انبوه هیزم
اندوه طفل نیمه جانی را به پشت
ان یکیش عریان به دستش لعبتی
چون خود به هر سویی دوان
تا که یابد تکه نانی و فرو بلعد به کام
دیگریش مبهوت و حیران
سینه چاک پایش چو لنگان
تاول چهرش نمایان سر تراشیده عبوس
محفل صدها هزاران پشه و رشک و سبوس
تف و لعنش می فرستاد هر خبیث و طفل لوس
ناگهان بلوا شد محضر به یاران تار شد
این چه شور است چه هیاهو و ستور
می گذشت از آن حوالی مرکبی بس تیز پا
یال افشان رخ چو مه ناز و درخشان می خرامید
تکیه بر مرکب شهی چون بت دلش سنگی
شکم چون طبل جنگی سبیل افراشته دری به پیشانی
تنش پوشیده از زربفت و پوست پلنگ
چو طفلش را ز مرکب باز ستاندن
به زیر پوششی از زلف طاووس
همی دادند نی و نقاره و کوس
فضا پر شد ز عطر و عنبر و عود
که این شهزاده جا و مکان است
خلف زاد همان روح الامان است
بدیدش کوژ پشت تیره بخت او
سرش بالا ببرد و بر لبش گو
کی سپهر روزگار فرازنده ی انجم کردگار
این همان عدل است همان یکسانی و سهل است
این به غایت از خود جهل است
بعد گفتارش به هوش آمد به گوش
گفت باخود ای خرفت ای موش خموش
تا خدا صبرت دهد بر خود بکوش
چون حساب حق ز باطل روز رستاخیز داد است و فروش ان ملک آن روز که بر سورش بیفشاند خروش
بمانید به مهر و بسرایید