دلی به نرمی بنز و زبان چو پیکانی
ولی چه حیف تو پیکان همیشه پنهانی
نشان و دایره پنهان نشد به تدبیری
تو دستِ حادثه خود در گلوی ایرانی
منی که مرگ عدالت چشیده ام بسیار
چگونه شرح دهم از صفات انسانی
کجا نشسته خداوند، پرسمش این بار
بهشت را تو سپردی به دست شیطانی؟
ز باغ و دشتِ طراوت بریده شد گلها
که مرگ، سبزه جوانی بَرَد به پایانی
شنیده ام که به گرگی رسید چوپانی
گرفت چوب به دستش به قصد ویرانی
همان که چوب برآورد کوبدش بر سر
بگفت گرگ حریفی ضعیف میدانی
به پنجه سخت برآمد به چوب نازل شد
به گرد و خاک ز چوپان گرفت دندانی
صدای بع بع پشتش یکی یکی کم شد
همان که خامه چوپان بریخت آسانی
بگفت گرگ به چوپان تو عمر بر بادی
چنان که نام تو اینان برند عنوانی
ز ترس قائله رفتند پشت پستو ها
هنور در پی آنی که مرد چوپانی !
گذار این رمه بگذر ز خیل ترسوها
برای جان عزیز چه کس نگهبانی
بگفت آن یل چوپان به گرگ در آن حال
منم که دل ببریدم ز دلق و دیوانی
هزار بار من از جان گذشت کردم تا
به چشمِ این رمه نبود تنور بارانی
سزای مرد چنان است که باد میگوید
درون خرمن مویش حسیب طوفانی
زمانه گرگ و درونت چو مرد چوپان است
به تیغ، گرگ نگیری به جد پشیمانی
(مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن)
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید