آن زمان، میانهٔ آبان ، فصل خزان
سجدهٔ شکری نمودیم و شدیم باد ، وزان
لطف ایزد در نفس هامان دمید و چیره شد
رجم از بنیان خود لرزید از بن برچیده شد
چشم بر هم نهادیم و دلی پرخون شدیم
قطره های اشک جاری و چنان مجنون شدیم
در فراسوی قدمهایش چو رفتیم استوار
در ورای باورش خود را بدیدیم زرد ، زار
ایزد از لطف خدایی . مهربانی می نمود
ما ز فر لبریز و در فکر خیالیه صعود
خیره در چشمان خالق ، کفر گویان در غرور
گام بر هم می نهادیم و این خداوند صبور
دست بر سر میکشید و همراهی میکرد او
کی توان همچون خداوندم شد ای ترشیده رو
در فراسوی خدا پنداریم در یک زمان
بهر اندیشه ، برای روشنی بخشیِ جان
کرد محرومم ز الطاف و دمی گشتیم من
من بسان برّه ای ، دنیا همان گرگ ، پیل تن
در ورای خود بدیدم ایزدم ، اون در نهادم ریشه زد
باور من در بلندی در تنم اندیشه زد
ای بشر در پی افکار خود گر می روی
در پی احقاق خود با گامهایت می روی
در دلت همواره نه. اما حدودآ لحظه ای
از خودت بیرون بیا ، شو همچو شیر شرزه ای
نفس خود را پاره کن، او را در وجودت تیشه زن
همچو درویشان ، ورای باورت خنجر بر این اندیشه زن
گر تمام زندگی شکر خدا برجا دهیم
از ازل تا کهکشان ها سر به خاک و تن به بالینش نهیم
کی شود آن دم که پا در این جهان بگذاشتیم
او کریم است و فقط اعمال شر از خود به جا بگذاشتیم
او نه تنها که بزرگ است و کبیر و اکبر است
او سراسر بخشش و درکش ورای باور است
شکر گویم من تو را ای روشنی خانه ام
ای دلیل بودنم دستت به روی شانه ام
فهم ما از تو در این دنیا چو خاشاک و شن است
ذات تو برتر ز افکار و این برایم روشن است
آموزنده و زیبا بود
جسارتا لغزش وزنی ندارد؟