چشم گوهری
شکایت دارد این دل ، ای دریغ از همدمی
شب به پایان آمدست اما فغان از مرحمی
زخم ما از کهنگی هایش شکایت میکند
ناله هایش در فراق است و سکوتش چه غنی
غرق در غوغای غمگین حالتش زاری کند
از وداع و دوری یارش سراید مثنوی
زجّه های این سکوتم همچو طوفان همچو باد
می دَراند ارج و شرم این سرای درهمی
عاری از تن پوش و غرّان در حریم بی کسان
چشم بر هم می کشد از هرم و خوف دلبری
من نمازم خون و تسبیحم جنون
در طواف خود بگردم دور چشم گوهری
زاهد گوشه نشین کنج این عزلت شدم
در سرای این ستمکاران ننگین پروری
شرم شیطان هم در آئین شما عریان شده
همچو تار موی بیرون آمده از روسری
وصف اعمال شما از شرح خود گریان شد و
اشک چشمانش که سرخ و جنس آن نیلوفری
همچو چرکی که برون خیزد از دمل های کلان
سوزش قلبم برای ترک رجم است و پری
فرق خیر و شر و آری را نمیدانم دریغ
ذات ایزد هم ندارد انتظار داوری
در خزانی که درویشان به دنبال زرند
من نمی دانم که خوبم یا بدم یا هروری
هر چه حق باشد خدا داند و بس ای بوالبشر
ذات او نور است و آن خیزد ز جان های غنی
راه حق را خود شناساند به ما ای یار جان
با قدم های زری و انقلاب مخملی
دست در دستم بده ناسازگار و غرّه باش
در مجاز ارتعاشات حقیقی و بدیع
کار ما پایان ندارد اولش در انتهاست
پس به پا خیز ای مسلمان با خروش و یا علی
جالب و زیباست
مبین مشکلات جامعه