گر که مهتاب به فریاد ِ درخشندگی اش
شعله ی حیرت ِ دیدار به چشم افروزد
سایه ی حضرت ِ اقدام ِ بلند ِ یارم
تابش ِ نور به خورشید ِ جهان آموزد
عشوه هایی که به ساز ِ قدمش می سازد
نبض ِ عشاق ِ زمین را به تپش وادارد
غمزه هایش که خداوند ِ تجلی گاه است
مزّه ی جاذبه را بر دل و جان می کارد
خنده هایش که به لبخند ِ خدا منسوب است
بر سر ِ لوحه ی یاد ِ همگان مکتوب است
جن و انس و ملک و حور و پری می گویند
وه که این لعبتک ِ جان چه قدر مرغوب است!
بوسه هایی که به شرم از لب ِ او نگرفتم
کوه ِ حسرت شد و آه از سر ِ آهم برخاست
بعد از آن روز به دنباله ی هر سرزنشی
سیلی سرد به رخساره زنم از چپ و راست
کهکشان راه ِ طویلی ست ولی با این حال
ابتدا دارد و بی شائبه پایانش هست
غصه ی ماست که آغاز و سرانجامش نیست
قصه ای تلخ که قفل ِ در ِ شادی را بست
از همان لحظه که او رفت هوا تیره شد و
مو به مو گاه ِ جوانیّ ِ سرم گشت سپید
روزگاریست که بر حال ِخودم می گریم
طفلک هرگز نفسی طعم ِ خوشی را نچشید...
۱۷ دی ۱۴۰۱
محمدحسن
شعری زیبا خواندم از قلمتان