از کنار هم رد می شویم
تو را نمی شناسم
به من لبخند میزنی
تو را نمی شناسم
در غم من شریک می شوی
با من اشک می ریزی
تو را نمی شناسم
چگونه بی رحم شده ام
چگونه تو را نمی شناسم
و چقدر غریبانه...
چقدر بی رحمانه...
دلت را به درد می آورم
به تو طعنه می زنم
با خشم برخورد می کنم
و تورا از کنار خود
بدون اینکه نگاهت کنم رد می شوم
و تو باز نگاهم می کنی
دستم ار می گیری
و مرا بدون انکه بشناسمت
در آغوش گرم خود می گیری
تو را نمی بینم
تو را نمی شناسم
و برای تو هیچ کاری نمی کنم
و بی توقع مرا دوست داری
و انگونه که من سرد هستم
تو با گرمی مرا می شناسی
و در آغوش می کشی...
و هر چه از تو بخواهم برایم فراهم می کنی
ای که درو از من ولی نزدیکی
هر چه از تو دور
تو به من نزدیکی
من گنه کار و تو با اعمالم
هر زمان شرمنده خواهی شد
ببخش از آن همه رو سیه ای
مهدیا روزی که بشناسم تورا
قطعا از شرمساری دم به دم خواهم مرد
قطره های اشک تو یاابن الحسن
آتش است بر قلب زار و خسته ام
هر شب جمعه شکستم من دلت
تو به گریه باز بخشیدی مرا
شرمنده رو سیه
هر لحظه در زندگی ام
تو ببخش و باز گیر دست مرا...
زیبا بود..
اللهم عجل لولیک فرج