رنگ ورویش به سپیدی
لرزی افتاده بجان یاس بنفش کوچک را
از گورهای جمعی که
پاییز کنده بر اجساد برگهای باغ
این یعنی چیزی شبیه زندگی
اینروزها نمازصبحمان گمشده در تردید آفتاب
بسکه ماه پیشتر از خورشید طلوع می کند
بادی منو بیاویزد از دست خدا
تا دستی کشم برصورت هر کدامش
بیخود نیست عقربه های ساعت گیج می زنند
عجب پست شده ،
این خاک لعنتی
رودها سربه بالا میروند . . .
لجن عفنیست سرتا پای زمین
باید این خرابه تعمیر شود
باید همه چیز را ازنو نقاشی کنم
ابتدا رنگ سبز می خواهم
ساز پرنده ها کوک شود
نارنجی می زنم کله سیاه جاده روبه شب را
میخواهم عروسان زفاف دلشان باز شود
رژ صورتی خوشگل میکند لبهای دریا و آسمان را
واو . . .
چند بشکه باید آبی بخرم برای چرک آسمان
طوسی وسفید هم لازمه آنهم نر وماده
تا آبستن شوند ابرهای پاییزی
یک کوچولو قرمز شاد کافیست
بادبادکی بکشم بدست کودک پابرهنه
شوخی کند با وهم مه ترسناک
مونده ام آدمها چه رنگی باشند بهتره؟
بسکه این موجود . . .
هرروز به رنگیست چون آفتاب پرست
وای خدای من . . .!؟
دست تنها و اینهمه کار؟
میشه لطفن امر بفرمایید حضرت نوح را
این جهان ما سزاوار طوفانی دیگرست
رحیم فخوری
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
دستمریزاد