صحبت از گفت و شنودی کرده ای
نقل از اهل شهودی کرده ای
لیک بشنو ای رفیق و یار من
بعد برگیر تو قلم را تن به تن
نیستی واقف از این اسرار ها
این تغافل کرده سر بر دارها
آن شنیدستی که مولانا چه گفت
عین این گفتار را گویا شنفت
پس چنین نالید آن مرد سخن
«هرکسی از ظن خود شد یار من»
آری ای زیبا کلام شاه نشان
اندکی تحقیق بنما یک زمان
ما که می نالیم زجور نارفیق
آه و ناله گرکشیم از دل عمیق
خصم جان گشتند هر روز با وفا
چون مگس گشتند به وقت خواب ما
بی سبب هی وز وز و پر می کشند
با شعف بر طبل جنگ هی می زنند
می خورند خون همچو خون خواران دهر
این مگس نبوَد بود کژدم به شر
ما گریزان نیستیم از گفتمان
خود شناسی نسلهای جفتمان
صحبت امروز و دیروز نیست عزیز
سالها این نارفیق گشته مریض
هی نشستیم و بگفتیم از غزا
بهر هم کردیم به تن رخت عزا
لیک آن سو چون رسید یار شما
باز شمشیرش کشیده بهر ما
رقص شمشیرش مگر پیدا نبود
قصه های پر رجز معنا نبود
از چه خود را هی به خواب افکنده ای
یا برای حال ما شرمنده ای
شاهدان شهدی بود در کام کس
هست در راهش بسی گر خار و خس
اتحاد و اتفاق و گفتمان
هست چراغ راه ما در شاهدان
شاهد شمعیم که چون پروانه سوخت
هم رفیق آن که را کاشانه سوخت
دور گشتند گر رفیقان زین دیار
یاد آریم روزگار پر شمار
تا غریبانه نگویند از وطن
یا نبارد اشک غم آن بی محن
قصه ی هجران دوری سخت نیست
چون که تاریخ مزینان گفتنی است
این حسودان را حسد بیچاره کرد
شرشان بند مسد را پاره کرد
آتش افروزی شده گر کارشان
از چه رو گشتید شما اغفال شان؟
تو نخواندی شعر جان افراز را
از لسان الغیب در شیراز را؟
«ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
با مزینانی مگو از اتفاق
راه خود را تو جدا کن از نفاق
حضرت مولا که خیبر را گشود
خصم دون خون در دل او می نمود
نیمه شب نالید و سر در چاه کرد
شکوه ها با درد و هم صد آه کرد
جنگ صفین را به یاد آور رفیق
تا شناسی رنج مولا را دقیق
در سقیفه شور شورایی چه کرد
با علی آن قوم یغمایی چه کرد
جور نامردان در جنگ جمل
جامه ی عثمان کشیده در بغل
پس کشیدند نقشه های انتقام
تیغ خود را هم کشیدند از نیام
این همه گفتم که تو بیدار شوی
نی ز این گفتار دگر بیمار شوی
می شود رسوای عالم آن که او
با حقیقت گر که گردد روبرو
این سخن بشنو به رحمان و رحیم
شو رها از بند شیطان رجیم
درود بر شما
مضمون زیبایی داشت