لحظه های غروب می بینی ، همه جا در غبار دم کرده
آسمان ابری و دلش تنگ است ، های باران ببار؛ دم کرده
خاطراتت ردیف می گیرند نوبتِ صحنه پیش چشمانت
تازه آنوقت خوب می فهمی ، دلت از شوقِ یار دم کرده
در خیالت همیشه با اویی دست در دست و دیده بر دیده
روی لبهای مات و بی رنگت ، بوسه ای آبدار دم کرده
کاش می شد کمی بخوابی تا ، توی خوابت خیال گل بکند
کاش می شد ببینی از اشکت ، خوابِ بوس و کنار دم کرده
غافل از فصلِ سردِ پاییزی ، باورت نیست این همه زردی
کتری و قوری تو می نالد ، چای سبزِ بهار دم کرده
می نشینی کنار پنجره و چای دبشی کنارِ دستانت
وَ رضا صادقی نمی خواند ، حلقه های نوار دم کرده
پنجره با تو حرف ها دارد به زبانی که تو نمی فهمی
خسته از این همه سکوتِ عجیب ، کوچه از انتظار دم کرده
نه نمی آید آنکه منتظرش ، می نشینی و چشم می دوزی
نه نمی خواهد او تو را دیگر ، ذهنِ تو بی قرار دم کرده
در وجودت کسی سراسیمه مشت می کوبد و تو می فهمی
مثل باروتِ خشک و آماده ، قبلِ یک انفجار دم کرده
توی چشمانِ بی سرانجامت هیچ عکسی برای دیدن نیست
توی اعصابِ خط خطیِّ سرت حلقه و چوب دار دم کرده
دستِ تقدیر می کند بازی ، جبرِ این زندگی فراوان است
صندلی زیر پای تو در رفت ، جسد از اختیار دم کرده !
91/7
سلام و احترام حضور سروران گرامیم
شرمنده ام اگر که این روزها
- به دلیل ایام امتحانات -
برای کسب فیض
و ادای دین
و احترام
کمتر به حضور می رسم .
تا همیشه شاد و پیروز باشید .