ایا تاجور چرخ و گردان سپهر
نداری به پروردگان رویْ مهر
به خاک اندر آری سر مهرخان
نداری تو کینه ز مردم نهان
به یک دم بگیری ز تن جان ما
بپیچی به هم لحظهای خوان ما
کنون یاد آرم من از رفتهای
کسی کو سخن از زبان بستهای
یکی بود بانو به هندوستان
هنرمند و رقصنده در بوستان
یکی ماهچهر و ظریف و بلند
لبانش چو آتش و گیسو کمند
که سارایْدیوی ورا خواندند
همه از فروغش فرو ماندند
ورا پیشهاش بود بازیگری
به سختی بیابی چون او آدمی
به سال هزار و سه صد و چهل
که دو سال افزوده دارد بِهِل
ز مرداد گر نُه شود روز کم
بشد زاده و از جهان برد غم
نخستین، چو گردید سالش به چار
به یک فیلم او کرد آغاز کار
به بینندگان جلب توجه نمود
چنان هر کسی کار او را ستود
دهم شش چو آمد، فلک این نبشت
درو گشت هر آنچه او پیش کِشت
برفتند مردم به هر سینما
که بینند از کار او پردهها
بدیدند مردم ز هر کشوری کار او
به هر صحنهای شاد و غمخوار او
بدو نقش دادند چون شاهِ مار
دگر رقص در زیر باران و دار
چو بر شصت و نه گشت تقویم مهر
درشتی بیامد ز گردان سپهر
پدر رفت از پیش و شد سوگوار
کسی کو پدر رفت شد بیبهار
چو هفتاد و شش آمد و پنج رفت
دگر باره دید از فلک رویِ زفت
گزین کرد مردی ز کاپور شوی
که با او گزین کرد منزل و کوی
بشد مادرش پیش گیتی فروز
به پرورده چون شد فلک کینهتوز؟!
به سالی دگر رفت بر صحنهها
بشد آخرین فیلم آن روشنا
ندیدنش تا شد چهل با دو چار
که آمد به کاری دگر با هوار
یکی مادری ساده در انجمن
که در انگلیسی نبودش سخن
دگر مادر قاتلی در نهان
که تشویقش کردند اندر جهان
دگر فیلم شاهنشه قوم خویش
کسی کو جواهر بیارندش پیش
چو سالش بگردید پنجاه و چار
بیامد که گیرند از باغش دار
به اسفند آمد به دریای پارس
بیاراستندش به قالی فارس
به شهر دبی جایگه برگزید
بنوشید چندی شراب و نبید
به نزدیک پیش آمدش شوی او
ببوسید پیشانی و روی او
نشستند بر خوان و خوردند نان
بگفتند از مردم و نان و خوان
سپس رفت تا تن بشوید ز شوخ
نشست اندر آن آب و تشت کدوخ
شبانگاه پنجم ز اسفند ماه
اجل آمد و برد ز او بخت و گاه
به سینه، یکی درد سنگین چشید
به بینندگان سایهی مرگ دید
ز او رفت هوش و رها شد روان
سر آمد بر او زندگانی زمان
بر این گونه شد ناپدید از جهان
کسی کو به سر بودش تاج مهان
ز پرورده سیر آمد این روزگار
ز جانش در آورد یک دم دمار
چو بگذشت چندی ورا خواند شوی
که تنگ است وقتش از آن شستشوی
جوابی نیامد ز زیبا سرشت
چرا چون روانش بشد در بهشت
به نزدیک گرمابه آمد به در
بکوبید و گفتش چه داری به سر
ز همسر نیامد به پرسش جواب
چنان چون کسی غرق باشد به خواب
صدایی نیامد ز همسر برون
بشد تا به گرمابه آید درون
درون چون بیامد بدید آنچه رفت
بدید آنچه آورد گردون زفت
تن و چهرهاش را غریقه به آب
چنان چون کسی غرق باشد به خواب
بدید و شتابان بشد سوی او
که از آب بیرون کشد روی او
بکوشید تا رفته زنده کند
وگر پیرهن چاک و ژنده کند
ولیکن نشد کارگر کوششاش
بینداخت لختی به تن پوششاش
جهان آمد این ناگهانی خبر
که بر خواب رفت آن درخشان قمر
همه مردم هند گشتند خشک
چنان چون لجن گشت عطرینه مشک
چو آورده شد تن به هندوستان
بسی مویه کردند آن دوستان
به گرد تنش مردمان انجمن
چو روییده شد بر تن او چمن
بگشتند و تابوتش برداشتند
به ساحل رسیدند و بگذاشتند
یکی کوه هیزم به دریا کنار
که الوند در پیش آن بود خوار
شده جمع تا آتش پر فروغ
که بیرون کند راست را از دروغ
بسوزاند آن جسم بیجان او
چنان تا نماندش دندان او
بدیدند مردم تن بیروان
چنان که سخن باز ماند از زبان
ز دیبای زرّین کفن بر تنش
بر آورده تا چانه و گردنش
بکردند هندوستانی درفش
کفن از سرش تا به زیر دو کفش
بر آن کوه هیزم تنش آرمید
از آن پس کسی پیکرش را ندید
به آتش کشیدند چوبینه کوه
جهان خیره ماند از فروغ و شکوه
یکی گفت از تن جدا شد روان
دگرگونهتر آید اندر جهان
تو خوشبخت باشی در آن زندگی
گزارند مردم تو را بندگی
دگر گفت عیسی به همراه تو
که داده تو را چهرهی ماه تو
به باغ عدن جایگه برگزین
نباشد دگر جان تو بر زمین
دگر سوگوار سراپا سیاه
چنین گفت عمرت نکردی گناه
چو مرگت بیامد برون از کمین
روانت بشد در بهشت برین
بنوشی می و باده از جام زر
به کتفان بروید تو را بال و پر
نشینی لب چشمهی انگبین
لب چشمهی شیر و ماء معین
دگر گفت آتش چو از چوب رست
نیالود چون تنت پاکیزه است
چو پیش آمد این از سوی هفت گرد
روانت شود جفت با یزدگرد
به همراه زرتشت و اسفندیار
به چینوت پل گام آسان گذار
برهمن چنین گفت کو گشت جفت
به یزدان چو بر چوب و آتش بخفت
کنون با برهما یکی گشت جان
بداند ز هر چیز راز نهان
چو خاموش شد آتش و ماندش خاک
زمین از وجود تنش گشت پاک
زمین را بگشتند هر مو به موی
بشد جمع خاکستر و خاک اوی
به نزدیک دریای هندوستان
برفتند نالان و مویه کنان
سپردند خاکسترش را به آب
نیامد کسی را ز گردون جواب
چرا عهد و پیمان خود را شکست
جوان بود و سالش نیامد به شصت
نکردی تو ضحّاک را زیر خاک
سپردی به آتش تو آن چهر پاک
چنان چون که زر سرب گردد به مشت
به یک دم ورا آرماندی به پشت
چنین است آیین گردان سپهر
گهی پر ز کین و گهی پر ز مهر
به نزدیک سیصد از او فیلم ماند
چو یزدان به پیشش روانش بخواند
ششم روز دی آمد و روز ماه
کمی پیش نیمروز و وقت پگاه
که دو هفتصد سال از هاشمی
گذشته ز هجرتش بر آدمی
چو اسفند آید از او بگذرد
دو دو سال از رفت نزد خرد
از این پس نمیرد که او زنده است
که هوش از سر زندگان برده است
نوشتم من این تا که زنده به یاد
بماند، نبیند گزندی ز باد
۱۴۰۰/۱۰/۰۶ - ۱۱:۲۵