شروهی گُر گرفتهی زنی در ژرف ترین
نقطه سوختنم
در ابعاد انحنای مغزم بلند است
حالا در اوج تراژدی مدون سکون
در عمیقِ کران هبوط
بر بیتابی بیهوده انسان مینگرم...
مجالِ محال خویش را زیر آرواره
این سگان، دریده میبینم!
چگونه عشق تباه خود را
بر خرد دروغین
این خلق آویختم؟
میخواهم دیگر هیج نباشم...
لغزش زندگی را در انبانِ واژگونِ
چلیپا کشانده ای، بر صلابت زانوانم بگذارم
چشم بپوشم بر این شومترین گداره های آدمی
دوارِ سرگردانِ نعش خود را پای کوبم.
مسیح علیپور
بسیار زیبا و پر احساس بود
موثر و پر معنی