جمعه ۱۰ فروردين
خیالات یک دیوانه شعری از صادق جعفری
از دفتر شعرناب نوع شعر دلنوشته
ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ ۱۶:۴۱ شماره ثبت ۱۱۲۶۳۰
بازدید : ۱۲۹ | نظرات : ۷
|
آخرین اشعار ناب صادق جعفری
|
در میان کوچه های بهرام
که الماس های بزرگ و کوچک را
سنگ چین خیابان کرده اند
خورده سنگی را
که تنها یادگار زمینم
بود
به تو خواهم داد
و گل سبزی که
برگ های قرمز دارد
را به سمتت خواهم کشید
شاید که بوی گل های زمین را ندهد
اما بجا ی بوییدن آن
بغل مرا امتحان کن
شاید گرمای آفتاب را ندارد
اما دستانم حلقه ای
خواهند شد همچون حلقه ی
ازدواج
دستانت را خواهم گرفت
تا به دیدن کوهای سرخ برویم
که شاید از انها جوی هایی جاری باشد
دانه ی بلوطی در کنار جوی در دستت
خواهم نهاد
تا بکاری .
من خاک را میکنم . تو دانه را میگذاری . من خاک میریزم
تو آب خواهی داد
شاید روزی کسانی در زیر آن بنشینند و عاشق بشوند
و شاید م دانه بلوطی از آن بیفتد و کسی قانونی کشف کند
چه میدانیم
تو فقط آن لحظه کنارم باش .
وقتی تو دستانت را در آب زلالی که قرمزی خاک
را کمرنگ نمایان میکند
می شویی
من از بالای سرت به انعکاس
چهره ی زیبایت نگاه میکنم
و در فکر آینده یمان فرو میروم
منو تو در کنار بچه های قد و نیم قدمان
نا گهان سرمای آب در صورتم
نقطه نقطه
مرا باز به کنار تو
در جمع دو نفریمان باز میگرداند
می خندی بلند
در جایی که پژواک صدایی شاید وجود نداشته باشد
و باز به اب پاشیت ادامه می دهی
و من مات خنده هایت
به شهر بر میگردیم
من با لباس های خیس در سرمای غروب افتاب بهرام
و گرمای وجود تو که به من انگیزه ی حرف زدن میدهد
عجیبست خانه ی تو چقد نزدیک است
تا در خانه ی چندین متریت می آیم
دری که با رنگ سفید و و قهوه ایش که انگار در
دیگری در ان است مرا کنجکاو میکند
شاید دلم بخواهد سلیقه ی چیدمان خانه ات را ببینم
به درون خانه می روی
و با انگشتانت به من علامت خدا حافظی میدهی
و چه غم انگیز است
آشنا ترین فرد یک شهر در یک کرهی
ناشناخته
این چنین با تو رفتار کند
شاید او مرا غریبه بداند
اما در این شهر و دیار همه با هم غریبند
و شاید منهم آشنا ترین فرد این
دیار باشم برای او
در سرمای بی کسیم دوست دارم
به کنار وجود گرمت بیایم
دست در شراره های گیسوانت ببرم تا
گرم شود وجودم
اما شاید توهم زیبایی هایت جان گیرند
مثل
شن زار زیبا یی که به چشم ساکنانش هیچ چیز جز مرگی از تشنگی نیست
و برف ستان سفیدی که انگار اول همه چیز است چیزی بجز
مرگ از فرط سرما را برای ساکنان تداعی نمیکند
کوه آتشفشانیکه گرمایش و قرمزی اخگرش نوید لباس زیبای دیگریست جز مرگ برای ساکنان چیزی با خود نمی اورد
باران که زندگی میدهد تمام جان بندگان را سیلاب را برای پایین دستان به ارمغان می اورد
و تو که استادی خدا را در نقاشی به همگان نمایان میکنی
چیزی جز مرگ برای من نخواهی داشت
در خانه ی من سکوت خالق سخن با خودم است
شب هایم بد میگذرد مثل سخنی که قبلا خوانده بودم
نباشد صبحی که دران رخ یار نباشد
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید