برخیزو جهان را دگری پیش نشانم
تا در دمِ این خلسه نمانی که چنانم
مست اینکه جهان بامن وباما به شمارا
در هاتف غیبم به کجا دیده، عیانم
عمری که گذر بود و گذر باشد اَر از ما
از بهرچه بود این همه اندیش و زبانم
خود نیز چنان سوزوخود ان نیزچنانم
در مسئله برخیز که مابِه به توخوانم
یامشرب ازاین دل همه مستانه گذاری
یا شُرب جهان گیر که بر هر سه همانم
افتاده به سر داغِ نداری مگر از جان
خطی به سَرا گیر که مخلص زجهانم
از غوث غنم مسئلم این بود که گویا
درهرسفراین دیده به دان دیده کشانم
از تیغ چه افتاده مگرتیغ چه می شد
این عالم ویرانه که بر تیر و کمانم
ای شاهد اُولا که جهان شهدِ شعورا
جزشعروشعوراینهمه عالم چه بیانم
رَستم که دمی ریسه به دنیا بلوانم
این نیز نشد انکه در ان خلسه گمانم
از رای نترسید که اِی را که چرا شد
از بی خِردی جَست و هراسید زیانم
ما درپی ان چیست واین خاصه مگر را؟
ایا مگر این نیست که در عرفِ معانم
روح اله سلیمی ۸۹/۸/۱۴
بسیار زیبا و پیچیده بود