برف سنگینی می بارد، مانده اند
مسافران، همین ابتدای جاده
و نگاه می کند کسی همیشه از آن بالا
از پشت هزاران پنجره ی قلعه
که نشسته روی شانه ی کوه ها
و سرش گرم است همیشه میان ابرها!
سال هاست ندیدم بیدی به خواب این باد بیاید!
ایوب ،مجنون هم به گرد پایت نمی رسد
در این شعر.
بیچاره من !خودم پیراهن پاییز را
روی کولم، رد می کنم از زمستان!
«ها» می کنم گرم می کنم
دوباره به تنش برگ می کنم
شب را با دستهای خودم روی تخت می برم
از آیات آسمانی ات ستاره می چینم
برای گریه هایش
با آیات شیطانی ات ماه را پایین می آورم
برای خندهایش!
پیغام فرستاده... :
(به ماه بگو دیگر تمامش کند
این جزر و مد لعنتی اش را!
ما نه کشتی تفریحی داریم نه خانه ساحلی !
اما لجم بگو اگر که گُر بگیرد!
تو را چون خائنی در میانه ی میدان به دار می آویزم!
و دیگر دوستانت را که موج، موج، از دریاها
عازم طوافت می شوند به پایشان گودالی عمیق می بندم!)
هر صبح خودم راهی جاده می شوم
برای آوردن روز به خانه!
از شهرهای دور که پشت کوه هاست
و گاه پیش آمده تا برگردم شب آغاز شده!
چه باید بکنم؟
نردبام را آرام می گیرم میروم پشت بام
راستی چرا نمی پرم؟ ! فقط تکه ای از آسمان بی صدا می کَنم
و پایین می آورم درون خانه
پرهای گنجشک را با تکه ی رهایی آشنا می کنم
و نگاه بی قرارش را هم با آبی
وقتی که میله ها بافتند قفس را
افسوس، آزادی را به درها نیآموختند!
زنان کودکیم هنوز که هنوز هست
چشمه را با ناله می برند
سطل سطل سر ظرفها و رخت ها
سطل سطل به اندیشه بیمار پدران بزرگم
با گریه می برند....
با اینکه جوابی نمی شنوم
باز هم به همسایه ها سلام می کنم
حتی حالشان را می پرسم!
گفتن ندارد برای سگهای محل
با دستهای خودم برای شان لقمه می گیرم!
گاه پیش آمده روز را
مانده ام پیش پنجره، احساس تنهایی نکند
مثل امروز که شبیه روزهای دیگر نیست!
گویا، بادِ مجنون بیدِ سکوت از دست افتاده و
دلش شکسته! زوزه کشان می وزد
چون گله ی گرگی در مَهی سپید
که گلو می درند از شکوفه های فربه ی جنگل
آوار می کنند شهر را
و خانه های دو سمت رود را که قلعه را به آغوش دارند
_در هیچ کجای اریبهشت قاعدتن ننوشته :
هشدار به خطر ریزش بهمن نزدیک می شوید!
چگونه از درخت وخاطره
چگونه از خانه و خنده بگویم
وقتی کسی به خانه.... اصلن خانه نیست!
دلیل حضورت در این شعر چیست ایوب؟
صبوری بس است جان زنان و کودکان بی گناهت!
تو که میدانی این قلعه از آن کیست، به نام کیست
چرا نمی گویی؟
بسیار زیبا و پر معنی است
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد