جمعه ۳۱ فروردين
تپشِ رویا شعری از نقاش زندگی
از دفتر شعرناب نوع شعر آزاد
ارسال شده در تاریخ جمعه ۵ فروردين ۱۴۰۱ ۰۲:۲۲ شماره ثبت ۱۰۸۶۶۶
بازدید : ۲۵۲ | نظرات : ۱۵
|
آخرین اشعار ناب نقاش زندگی
|
برادرم به من گفت: آدم قدر پولی که تو دستشه میتونه حرف بزنه
کل اون روز و روز بعدش اعصابم خورد شده بود؛
همش داشتم به این فک میکردم که چقدر درسته
واقعا آدام های پول دار همه چی دارند.
بقول برادرم هر وقت از زندگی خسته شدند ، یک بلیط میگیرند به بهترین جای ممکن
یک اتاق رزرو میکنند ، تو بهترین هتل اونجا؛
یک چند روز کامل استراحت میکنند؛
هم تفریح میکنند،
هم یک جای قشنگ میبینند،
هم آرام میشوند و با اخلاق خوب بر میگردند و اهدافشان را دنبال میکنند.
با خودم گفتم: پول خیلی مهمه
از فردا باید به فکر پول باشم ؛ هدفم بشود، پول
آرزوی من چیه؟
بیخیال آرزو! اول پول
وقتی به پول برسم ، همه چیز دارم.
دارم به این فکر میکنم یک سری جملات مد شده؛
یک سری حرف ها پر رنگ شده
یک چیزاهایی میگویند که تو وقتی آن هارو میشنوی با خودت میگویی: چقدر قشنگ!
نوشته بود"تو رویای کار تو یه شرکت را داری ؛ ولی من میخواهم رییس اون شرکت شوم"یک جمله هایی مثل این ، با این لفظ سلسله مراتبی؛ درون آدم یک حسی ایجاد میکنه که باخودش احساس ضعف میکنه؛ از رویایش خجالت میکشه.
شاید آن فرد با رسیدن ب قدرت لذت ببره،
شاید او با به رخ کشیدن املاک و وسایلش احساس بهتری به خودش پیدا کند و
بخواهد به حرفش گوش دهند؛
ولی شاید یکی با خوردن یک بستنی ساده تو یک پارک با برادرش سرشار از لذت شود.!
شاید این فرد نخواهد بداند یک بستنی با روکش طلا وجود دارد و تموم اون لحظه حالش بد بشود و از شانس بدش بنالد.
ببین
باشه!رسیدی که چه بهتر ؛ شایدهم بدتر
ولی این را بدان که هردو آن بستنی ها خورده میشوند ولی آن تیکه طلای روی بستنی ارزشی به تو اضافه قرار نیست بکند.
"هر چه بزرگ تر میشویم چیزهای بیشتری میخواهیم تا دیگران را با آن ها تحت تاثیر قرار بدهیم"
کاش تو یک روستا بدنیا می آمدیم ؛ کاش یک جایی بودیم که تلفن همراهی نبود یا مردمی که به تو حس کافی نبودن بدهند؛
کسایی که نه خودشان به آرزوهایشان میرسند نه به تو اجازه میدهند که به آرزویت برسی .
افکاری را مد سازی میکنند که تو فکر میکنی دوست داشتن و حِست به یک گُل کم و بی ارزشه! اشتباهه!تو باید یک گلستان را بطلبی!
تا وقتی که من تو کُما هستم چه میفهمم که اطرافم جنگه!
فعلا میخواهم بی هوش باشم و کر و لال؛
نبینم و نفهمم.
چشم هایم را ببندم و روی طنابی به سمت رویام قدم بردارم.
بروم در پارک و با آن بستنیِ شکلاتی هر شبم را جشن بگیرم.
ایناها چیزهایی هستند که من میخواهم.
این دنیای منه.
به روش خودم زندگی میکنم.
شاید من بخواهم ک کارمند آن شرکت بشوم.
تو رییسش باش ؛ فرقی به حالم ندارد.
لذت من از زندگی مانندِ ضربان قلبم دائم میتَپد.
تو برو خود را باش.!
من به قناعت لباس رویا پروازی میپوشم.
انسان ها قرار نیست شبیه هم باشند!
|
|
نقدها و نظرات
|
سلام استاد عزیز ممنون بخاطر نظر بسیار ارزشمندتون و توجه دلنشینتون به این نوشته ساده حتما مطالعه میکنم و بهره میبرم از گفته شما🌸 | |
|
سلام استاد ممنونم از توجه تون و وقت ارزشمندی که گذاشتید🌷 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.