دیگر از آسمان نمی بارد
هیچ باران نا به هنگامی
بوی خورشید می دهد جنگل
بوی خشک و خسیس ناکامی
مردمان حریص همسایه
ابرها را چلانده اند انگار
سهم ما استخوان بی ماهی
گربه را خورد مرغ ماهی خوار
مردم ما دل خوشی دارند
دست ها شان به سمت اقیانوس
تورها را به میخ آویزان
توی تخت اند و در پی طاووس
در خیالات شان گهی لپ لپ ...
پشت بر زین اشتری رهوار
خواب باران و دانه می بینند
بیل های نجیب شان بی کار
نطق من تازه داشت وا می شد
که سروشی نهیب زد : هُش دار
اصلاً این حرف ها تو را سَنَنَه ؟
شاعر واژه های ناهموار !
برو و اقتدا به سعدی کن
[ اندرون از طعام خالی دار ]
مال دنیا شبیه مردار است
جیفه ها را به کرکسان بسپار
ناگهان روح خواجه عبدالله
در تن من حلول فرمودند
دست شستم از این همه طامات
شاعر بی خطر شدم یک چند ...
متحول شدم به یک باره
دست بردم به ضامن خودکار
در صف انتظار بود انگار
پر شد از خون آبی اش دیوار :
« ما ؛ زمین خورده ی تو بودیمُ
کشته و مرده ی تو بودیمُ
از گلوهای مان غزل می ریخت
طوطی گرده ی تو بودیمُ
تو همان صخره ی تنومندُ
موج سَر خورده ی تو بودیمُ
فاتح مطلق جزیره ی گنج
رنجِ نابرده ی تو بودیمُ
استواری شبیه کوه یخ
پای سُر خورده ی تو بودیمُ
صبح پر خنده ی بهارانی
شب افسرده ی تو بودیمُ
بِهِ خوش طعم اصفهانی تو
گل پژمرده ی تو بودیمُ
چکمه ی سرخ نادر افشار
فرش پا خورده ی تو بودیمُ
جلد گالینگور لغت نامه
برگ تا خورده ی تو بودیمُ
تو پوکر باز تا ابد پیروز
بازی برده ی تو بودیمُ
سینه ی تو شبیه آرنولدُ
دست رد خورده ی تو بودیمُ
استکان پر از شرابی تو
ما قسم خورده ی تو بودیمُ
تو خطاپوش غالب شعرا
قالب پرده ی تو بودیم ُ
.
.
.
نعره ای زد سروش فوق الذکر
( تا رسیدم به بیت پایانی ) :
جان محبوبه ات ، کمی آرام
تا نلرزیده عرش ربّانی
دست بردار از مناجات ات
بی خیالَ تحول آنی
نه ، تو آدم نمی شوی هرگز
جان به جان ات کنند سلمانی ...
۵ تیرماه ۱۳۹۷
درودها جناب مولایی ارجمند!
شعر جاری مانند دیگر اشعارتان، قاموسی است از واژگان و اصطلاحات ادبی و آرایههای سخن؛ همراه با مفاهیمی ژرف که بیشک واکاوی تمام آن، به ساعتها اندیشه و نوشتن نیاز است.
به طور کلی، به زعم کمترین، شاعر با دایرهی واژگانی گسترده، توان تخیّل بالا، احساس و اندیشهای گیرا و پویا در ترکیبآفرینیهای بدیع و نیز با کاربرد تمثیل و دیگر آرایههای ادبی و چاشنی طنز، فضای جامعهای حزنآمیز را به تصویر کشانده است، که مردمانش هم گویا در خواب بیخبری هستند و بیهیچ تلاشی، رویای بنبه دانه در سر میپرورانند. شاعر ما میخواهد این شرایط را به هم بریزد؛ امّا به دلایلی که خود میگوید، متحوّل شده، شاعری بیخطر میگردد؛ (امّا از آنجا کبریت بیخطر هم خطرآفرین است،) دگرگونی رندانهی شاعر ما هم به وجهی است که برای شرایط موجود خطرآفرین است.
با توجّه به اینکه هدف از نقد، آموختن و آموزش است، و با توجّه به اینکه بسیاری از مخاطبین مجازی، برای آموختن نقدها را میخوانند، کمترین با توجّه به زمان اندکی که دارم و باید به کارهای متعدّد فرهنگی و نوشتاری برسم، فقط چهار مصراع نخستین را که در حکم براعت استهلال این شعر پرمحتواست، اندکی از دیدگاهِ کاربرد آرایههای ادبی واکاوی میکنم و از آنجا که زکات علم نشر آن است، مابقی را به دیگر دوستانی که واقعا توانایی واکاوی آرایههای ادبی را دارند، وامیگذارم:
_جنگل: استعارهی مصرحه است از سرزمینی محصور ستم.
_باران: نماد آزادی و طراوت. (به قول فریدون مشیری: من نمیگویم در این عالم/ گرم پو، تابنده، هستیبخش چو خورشید باش/ تا توانی/ پاک، روشن/ مثل باران/ مثل مروارید باش!)
_ (بوی خورشید): حس آمیزی (و از دیدگاهی استعارهی مکنیه)
_ (بوی خشک و خیس): حس آمیزی.
_ (آسمان)، (خورشید)، (باران) و (نمیبارد): مراعات نظیر.
_ (باران) و (نمیبارد): اشتقاق.
_ (جنگل)، (باران) و (نمیبارد): مراعات نظیر.
_ عبارت کنایی: (بوی خورشید میدهد جنگل):
کنایه از بودنِ خورشید است و ایهامی است با تضاد معنایی:
۱_ خورشید نماد روشنایی و مهر و گرماست؛ قاعدتا چیز خوبی است.
۲_ (هرچند یکی از فاکتورهای اصلی برای رشد گیاهان، نور و خورشید است)؛ امّا در اینجا شاید بودن خورشید در جنگل نشانهی این است که دیگر طراوتِ باران نیست.
_ \\\\"بوی خورشید میدهد جنگل/ بوی خشک و خیس ناکامی:
پارادوکس. (آخر خورشید نماد روشنایی و مهر است و نباید ناکامی بیاورد.)
_ (خشک و خیس): واجآرایی (تکرار واج *خ*) و نیز تضاد.
بیشک با اندیشهی بیشتر، حتّی در همین چهار مصراع، باز هم میتوان مفاهیم اندیشمندانه و نیز آرایههای سخن را یافت.
سپاس از بودنتان و اشعار ژرفی که به اشتراک میگذارید و وقت ارزشمندی که صرف میکنید و نقدهای آموزش دهنده و پرمحتوا؛ با کلامی امیدبخش، ذیل اشعار کاربران سایت مینویسید.
تراوش احساس و اندیشهتان همواره جاری باد!