سلام . سال نو مبارک.
باید ببخشیدم که به اندازه دو غزل وقتتان را میگیرم . اولی افسانه نام دارد و دومی مهمان. سال خوبی داشته باشید.
حقیقتی که افسانه شد.
تو ای حقیقت مطلق، چرا فسانه شدی ؟
چرا خَدنگِ غمِ عشق را نشانه شدی ؟
چرا تمامِ کلامت، تُهی شده از عشق ؟
کنون که جمع الفبای عاشقانه شدی.
چرا نظر نکنی بیوفا، به ناظر خویش،
کنون که منظرِ چشمانِ ناظرانه شدی.
نشسته ای به لبانم به نابیِ یک شعر،
خَمُش مباش که مقصودِ هر ترانه شدی.
کجا شد آن شبِ وصلی که وعده میدادی ؟
چه شد که یکسره پا تا به سر بهانه شدی.
بیا که بی تو دگر جان به لب رسیده منم.
بمان که در نظرم نقشِ جاودانه شدی.
اگر زچشمِ تو خون میچکد زِ قلبِ من است.
ببین چگونه قاتلِ یک قلبِ شاعرانه شدی.
پاییز 1390
مهمان
مرا امروز مهمان کن، به یک دیدار، یک آغوش.
به یک فریاد خواب آلو، به عریانی یک تن پوش.
مرا امروز مهمان کن، به گیلاسی شراب سیب،
به یک سیگار کوبایی، که گاهی میشود خاموش.
مرا امروز مهمان کن، به یک نسکافه یا یک چای،
نشستن توی کافی شاپ، یکی مست و یکی مدهوش.
مرا امروز مهمان کن، میان خلوتِ ساحل،
دران عصرِ مِه آلود، آن خیال انگیزِ بازیگوش.
مرا مهمان قلبت کن، که نوروز است در قلبت.
کمی شیرینی و شوخی، توصحبت کن، دهم من گوش.
مرا مهمان رویا کن، از آنهایی که می بینی،
پُر از آسیمه سَر آهو، پُر از آشفته دل خرگوش.
مرا در چشم خود جا ده، که جاده سُوی چشم توست.
تمام چشم ها جاشد، در آن چشم و درآن آغوش.
تابستان 1390