من یک درخت تنها هستم در یک بیابان
افتاب سوزان مرا از همه جهات احاطه کرده است
کسی سراغ منه لب تشنه نمی اید
همانطور که اب برای ماهی زندگیست جرعه ای اب
مرا دوباره متولد خواهد کرد.
در سکوت بیابان تنها مانده ام...
تنها صدایی که همراه من است بی صدایی بیابانست
انقدر سراب دیده ام که گمان میکنم دریا اطراف من است
اما اب شور است.
هر چه مینوشم تشنه تر میشوم
مانند پیرمردی که حرص و طمع زیاد رهایش نمیکند
بچه هایم (برگ هایش) مرا ترک کرده اند
گویی به دیار دیگری رفته اند تا برگی خزان شوند زیر پای عاشقان
خسته ام ...
خسته از تنهایی
خسته از رهگذرانی که فقط مرا میبینند اما توجه نمیکنند
ارزو دارم اسمان غمگین شود و بگرید
زیرا اشک هایش امید زندگی من است.
خشکیده ام
رنجیده ام
چیزی از من نمانده است...
هنوز زنده ام اما جانی ندارم به مانند بلبلی که شوق اواز دارد
اما صدایی برایش نمانده است.
چقدر سخت است بسوزی و نتوانی کاری کنی...
چقدر سخت است در برابر تمام چیز های با ارزشت ناتوان باشی
اری این است رسم زندگی....
سلام و احترام
قشنگ و تصویرساز سرودید
اما بسیار نااُمید و غمگین به سبک پُست مدرن های پوچ گرا
وقتی یگانه خدای هستی بخش هست دگرغصّه چرا ؟
همین فقط دستهایتان را نگاه کنید که باهاش قلم می چرخانید
رگ به رگ دستان انسان نشانِ اُمید و آب حیات است .
و الحمدلله علی کلّ حال
به همّت مضاعف و توکل یگانه خدا و تلاش و وسعت اندیشی
زندگانی تان شاد الهی آمین