شنبه ۱ ارديبهشت
لردگان شعری از
از دفتر شعرناب نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۰ ۱۴:۲۳ شماره ثبت ۱۰۴۹۵۰
بازدید : ۲۱۰ | نظرات : ۱۴
|
|
وصف یک شهر پر از بوی خداست
وصف یک شهر پراز یاد شهید
وصف یک شهر پراز خوبی هاست
ساده میگویم لردگانی هستم
لردگان شهر من است
سرزمین گندم
آب وآینه ونور
سرزمینی در دور
دور از رنگ وریا
دور از کبر وغرور
دور اما به دلم نزدیک است
آنچنانی که دلم میگوید
که مرا فاصله ی چشم تو و
چشمه برم کاری نیست
لردگان
بهترین نقطه ی پرگار دل تنگ من است
نسبم را اگر پی گیری
راه دارد به گیاه گندم
راه دارد به برنجاس وچویل
راه دارد به درختان بلوط
از پدر میگویم
پدرم کارگر ساده یک مزرعه بود
وبه رسم یک مرد
سخت ازصبح به شب میکوشید
تامباداکه سفره ی ما
خالی از نان صداقت باشد
پدر کارگرم زیر بار دنیا
هردو پایش محکم
داشت پیوندی عمیق
با خدایش محکم
رنج دوران بی رحم
چین بر صورتش انداخت ولی
تاابد می خندید
پدر کاگرم بادودست خالی
خانه ای ساخت قشنگ همه اش از گل وسنگ
خانه باپنجره رو به خدا
خانه با کهنه اجاقی
که از صبح حیاط
تادل شام ابد روشن بود
مهربان مادرمن
پیوسته
روی آن کهنه اجاق
چای خوش طعم وفا دم بنمود
لردگانی هستم
لردگان شهر من
نه همه ی دنیای من است
ایل من
خانه هاشان همگی وسعت دنیا دارد
خانه شان یک چادر
چهار سویش همه باز
که اگر خسته دلی مانده به راه
شرق یا غرب زهر سو آید
پشت دیوار نماند نفسی
افتخارم این است
پسران شهرم
در دل سختی ها
سادگی را دیدند
وبه آن دل بستند
همه شان میدانند
ساده باید خندید
ساده باید بخشید
ساده باید گذشت از زر وبرق دنیا
من عشایر هستم
وبه این میتابم دختران شهرم
در دل کوهی سبز
درس ازادی را
زیر چادر خواندند
افتخارم این است
دختران شهرم
هرکجایی که رونند
گیسوانی خفته
زیر چادر دارند
فکر من آزاد است
اینک اما اینجا
فکر آن بارو بلوط
یاد آن بوی چویل
فکر آن برم زلال
دوری از مردم ایل
قفسی ساخته اند از دوری
قفس بهر تن خسته ی من
قفسی را که در ودیوارش
همه از دلتنگی است
قفسی را که نفس میگیرد
نفسی را که به رسم یک شهر
شور وشوق از همه کس میگیرد
یک نفر میگوید
دید تو محدود است
ریشه ی افکارت همه کوته نگری است
ذهن تو
در ته آبی سرد
همنشین سنگ است
ذهن تو
در دل کوهی دور
پشت یک هرزه علف زندانیست
من به او میخندم
وبه او میگویم
ذهن من
تا به ژرفای گیاه گندم
تابدانجا که رسد بوی چویل
تا بدان جاکه علف
چشم امید به یک قطره ی باران دارد
مثل آتشگاهم
که برای یک عشق
سر تعظیم فرو می آرد
از بلندای یکی زرد کوهم می جوشد
ذهن من
ریشه در ریشه ی افکار بلوطی دارد
که به رسم یک عشق
در دل سبز کوهم میروید
من به آن سنگ ته چشمه ی برم
آنچنان می نگرم
که خدا می نگرد
مردمان شهرم مظهر
آیینه و آب و گلند
مظهر سادگی ومهر ووفا
مظهر غیرت یک پروانه
نور یک شب پره در تاریکی
همه شان اهل دلند
چین بر صورت
بی صورتک مردم شهر
نقش موجی است
به پیشانی یک اقیانوس
نقش آن پینه ی در دست پدر
نقش دردی است که
در آینه ی درد افتاد
نقش یک شعر قشنگی
که به من میگوید
خداوند همین نزدیکی است
ومن گمشده در شهر شما
از دل حادثه ها میترسم
من از افسونگری
شهر شما میترسم
من از ان میترسم
در خودم گم گردم
دور از اصل خودم دور
از ریشه گندم گردم
من از آن میترسم
اینکه روزی بروم
زنگ خانه بزنم
مهربان مادرم از را ه رسد
ودر چوبی آن خانه گلی بگشاید
مات ومبهوت به من خیره شود
وبگوید که چرا نیست دگر
به تنت بوی چویل
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
و شعر شهر زیبایتان