یادش بخیر تو یکی از عملیاتا برای حمل مجروح تو خط رفته بودیم
یه بچه بسیجی 16، 17 ساله رو که دست راستش در اثر برخورد ترکش قطع شده بودوقتی می خواستیم به عقب بیاریم به من گفت : داداش دستم و بیار( دست قطع شدش گوشه
خاکریز افتاده بود) من که بغض گلوم و گرفته بود بهش گفتم بی خیال شو بخشیدیش به خدا
لبخند قشنگی زد و گفت: داداش جانمازم تو مشتش ، جانمازم و می خوام دستم و نمی خوام
-------------------------------
نویسنده شب افروز21/12/92
شلمچه ، یک نگاه آشنا بود
شلمچه ، جای مردان خدا بود
شلمچه ، نردبانی از حقیقت
تجلی گاه اهل ادعا بود
خدا را من در آنجا دیدم و هست
خداوندی که پنهان از شما بود
رفیقان رفتن و من ماندم اینجا
رفیقان را نگاهی بی ریا بود
چه کردم با خودم ای نازنین دل
دلی که بر لبش ذکر خدا بود
گذشت ایام کام و کامرانی
چه فرصت ها که از لطف دعا بود
خدا تا من فقط یک لحظه بودن
نبودن از نبودن های ما بود
شب افروز و نگاه حسرت و درد
شلمچه جای مردان خدا بود
--------------
شب افروز 22/12/91
در شلمچه خاک چون سجاده شده
سرمه ی چشمان هر دلداده شد
در شلمچه من خدا را دیده ام
چون دل من عاشقی آماده شد
کربلا یعنی شلمچه یک کلام
معنویت هم در آنجا زاده شده
حق حقیقت را نمایان می کند
آنکه می داند دلش آزاده شده
شب فروز و این نگاه حسرتش
از نگاه حق چرا افتاده شد
----------------
شب افروز 22/12/91