شمس و تبریزی
مثنوی: 1
من تو را شمسم به تاریکی تو تبریزی مرا
گر به سر آوردن ازخاکم به پا خیزی مرا
گو به سرچشمه گشودم بار اول دیدگان
هفت ماهم شد که مادر راندم از بطن نهان
بودم از دستی به دستان دگر در گیر و داد
بی که آغوشی بگردد باز بر این تازه زاد
روی دستان با غریبی گریه می کردم حزین
بس که لرزان بودم آنگه ریزه انسان نا وزین
چشم مردم زین سبب مأیوس بود از ماندنم
بهر مادر در تپش دل ها نه بر نازاندنم
بخت من زان ابتدا اینگونه بر تارک نشست
تا که بودم از نبودم غم به دل اندک نشست
سهم من کم از طبیعت بس نبود ای نامراد
کاین جفا از مردمم حسرت به قلبم بر نهاد
آتش حسرت چهل سالی نهان در سینه ماند
تا بخشکاند تبسم گر به هر آئینه ماند