بداهه سرایی با بیت مطلعی از شاعر خوش ذوق « رهی معیری »
« نه دل مفتون دلبندی ، نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی ،نه بر لبهای من آهی »
ندیدم از کسی مهری ، نه از شخصی نه از چهری
ندارم بر کسی چشمی ، نه بر شاهی نه بر ماهی
چه سازم با غم هجران ، امان از درد بی درمان
نه می سوزد نه می سازد ، نه همفکری نه همراهی
شدم آواره در کویش ، به جان مفتون گیسویش
نه در پیشم بُوَد یک ره ، نه در پس باشدم راهی
من آن گم کرده همزادم که هجرت داده بر بادم
ولی از پا نیافتادم ، در این بن بست گمراهی
قمر در عقرب است گویا همیشه حال و احوالم
شبان را پشت سر کردم ، به امیدی ، سحرگاهی
شدم دلبسته ای خسته ، که از جور جهان رسته
ولی پیوسته پیوسته ، دلم بشکست به خودخواهی
نه در سر باشدم شوری ، نه در دل می شود سوری
فغان زین داغ مهجوری که پیل افکن شود گاهی
ز خود غایب شدم اما ، تو حاضر بوده ای در جان
موجه بوده این غیبت ، مگر این را نمیخواهی؟
نظر گر بفکند آن شه ، بگیرم کام دل زین مه
عزیزی می دهد در مصر به یوسف در بن چاهی
اگر دریای پر دردم چو گردی گردتان گردم
نبینی خسته و سردم ؟ ز احوالم که آگاهی
نظر بر بیقراری کن ، بیا جانا تو کاری کن
بگو از بیقراری ها ، به لعل لب نمی کاهی ؟
سه شنبه ۱۴۰۰/۲/۲۸ ساعت صفر عاشقی
#رضارضایی « بیقرار »
بسیار زیبا و جالب بود