ماه می پوشاند چهره اش را
آنگاه تن خود را می کوبد
بر این بستر هزار ساله یِ منجمد
کاملیا ، گریان و مردد
می خشکد؛
در میان انگشتانم
و داوودی ها، پاهایم را می خراشند
مردم
با چشمانی طوسی
به کنجی می خزند
و سکوت می بلعد این سرسرا را
که آرام بخوابی
توبه می هراسد
از معبد نیلگون من
گریزانم از تمام رنگ هایِ خنثی
و به سکون ، مبتلا
«کبودی» به نرمی
جدا می کند دست هایِ ملحفه ای اش را
از پلک هایِ دردمندِ محکوم به جنبیدن
و من می مانم و ابدیتی سپید
آنقدر می نگرم که خود منظره ای می شوم
به عصمت پرسفونه
برای تماشا و مردنی شور انگیز
«دیگر آواز نخواهم خواند»
آرزویی می شود
در قیامت رز های سیاه
بر می خیزد و می پیچد در خود
کم رنگ می شود و تیره
دور میشود
و بسیار نزدیک
آنچنان که قلبم را می فشارد،
دیوانه سان می شکافدش
و روح بی دفاعم را ،
در آغوش می کشد ؛ بُرّنده و پروانه وار
تا شاید
گسسته شود
بند تنفّسِ گرمِ نابجایت
- گرچه نمی شود -
و هر دومان
خوب می شناسیم
دلایل مِشکینِ خود فریفته را
نوار از هم گسسته یِ یک فیلم
و ماه به جایِ خود باز می گردد
هیاهو ، چون کودکیم
زاده می شود و می دود
مرگ، بی فکرانه هل می دهد مرا
و قامت لاله گونم ، بی هیچ تقلایی
واژگون می شود
که آرام بخوابی...