پنجشنبه ۹ فروردين
|
|
ای دختر اندیشه های پاک و بی مانند
ای برلبت هر لحظه جاری نوگل لبخند
|
|
|
|
|
آزرده از دنیایم
غمگینم ، با درون
پر از درد عاشقانه ی
اما
سبز می سرایم
مانند مطربی که برای عمل
|
|
|
|
|
چَشمانِ تو شیرازترین شهرِ جهان است
شهری که به بیرونِ خودش راه ندارد
|
|
|
|
|
آسمانیها اگر با خود حسابت میکنند
|
|
|
|
|
دوباره با هوای تو حسِ نیاز میکنم
|
|
|
|
|
چرا با ما لبت آوا ندارد
چرا با ما سَرَت سودا ندارد
کجا گیرم نشانت ای پری رو
خرابی همچو من یغما
|
|
|
|
|
آمدی وقتی که دیگر بی نهایت دیر شد
|
|
|
|
|
هر که دور افتاده از مامِ وطن گشته غریب - دردِ غربت سخت، امّا بر غریبِ در وطن
|
|
|
|
|
آیا تمـاشـایی سـت پـــروازِ پـرستوها؟!
حالا کــه شهـرم رفته توی جیبِ اخموها
|
|
|
|
|
غزل : کاشان
من را به بازی دادی و با خان به فین رفتی
کاشان ندارد طاقت ِ اینگونه خندیدن
|
|
|
|
|
دریغ که این نوعروس بی نام بماند
|
|
|
|
|
چه توان شرحِ نگه داد؟ چه سان ؟ چیست نگاه ؟
یک جهان راز نهان است در این منزلگاه
|
|
|
|
|
یارِ زیبا رویِ ما، در نیتش تردید باد
تا به قدرت می رسد تیمورِ لنگی دیگراست
|
|
|
|
|
آهسته تر قدم بگذار
تا قلبم فرو نریزد.
هر قدمت، آوای بلند ویرانی است ...
|
|
|
|
|
از فراوانی عشقت
لاله رویید
دست سبزه
بر دامن دشت
گشت بسی
ابر بارید
|
|
|
|
|
میگذشتم روزی در صحرای غور
پیر برنایی نشسته بود بر لب تنور
|
|
|
|
|
دل به دریا زدم
اشکهایم بیشتر شد
|
|
|
|
|
بلوزم را بر بند رخت بر دار زدی
گردنش افتاده ! دستها آویزان
قطره قطره های آب می چکد از رگ های ژاکت
|
|
|
|
|
ای آفتاب
درخشش تو تاریکی را به محاق برده
گرچه ابر مذبوحانه تلاش کند
حتی کسوف هم حریف درخ
|
|
|
|
|
گفتی زندگی را نَفسی است ما به نفس اُفتادیم
باقیش را تو بگو گر نَفسم باشی چه؟
|
|
|
|
|
باران دانه دانه دوایم نمی کند
|
|
|
|
|
شۆفیر ێیسنپ بۆ
داغ و گەشەی بنەماڵەکی جێ ئەهیڵاند
تا داغ و گەشەی بنەماڵەکانی شار بگینی
|
|
|
|
|
وَ آمدیم تا،
شاعر شویم؛
عاشق شدیم!
...
شعر اما،
ما را از آب و نان انداخت!
لیلا_طیبی (
|
|
|
|
|
در آینه
دو قرنیهی سیاه
آه
ای مردمک پنهان
ای رنگینهی غلطانداز
|
|
|
|
|
چه دستي..!
دست تو دفترچه نت هاي موسيغي است...
|
|
|
|
|
عنوان🍀 امید و آرزو
گنج پنهان که درون جان خود می داشتم
های و هوی یاوه گویان از آن گریزانم نمود
ه
|
|
|
|
|
حال من حال یتیمی ست که هِی می شنود نام پدر
|
|
|
|
|
غم فروشی پیشه و باز و دکّان دارد اینجا
|
|
|
|
|
باشسیز گئجه لر گلمدی بیر باش یارا گورسون
|
|
|
|
|
شعرم از قند لبانِ تو حکایت دارد
مگر این قصه ی عشق تو نهایت دارد؟
|
|
|
|
|
(داستانکی کوتاه در قالب شعر سپید)
من و آدم برفی مُردیم
او گرم شد،من سرد
|
|
|
|
|
آتش
با جنگل آن نکرد
. . .
|
|
|
|
|
یک ماه ...
هزاران ستاره ...
|
|
|
|
|
وقتی اینجا بود ،
هِی این و اون ،
توو گوشش خوندن :
اینجا اِلَه س و بِلَه س
|
|
|
|
|
افراد دولت ما بـر مسنـد و سـريريد
در خود گمان مياريد بر مردمان دليريد
|
|
|
|
|
از دریچه قلبم
عشق گریخت
در اسارتگاه نگاهت
سر و سامان گرفت
زندگی بی تو
مگر چیست؟
صدای خشخش با
|
|
|
|
|
اشکاهایم،
دلیل شد تا تبرئه شوم .
|
|
|
|
|
گریههایت را بهخاطر دارم و جای تو خالیست
خندههایت را نمیبینم دگر یک چند سالیست
هُرم لبهایت
|
|
|
|
|
در آغوشم کشیدی، تا کنارِ ماه بنشینم،
کنارِ ماه، اگر چه لحظهای کوتاه بنشینم!
|
|
|
|
|
از آهِ جانسوزِ رقیّه که بغَل کرده، سَرِ پدر - ارض و سماء، عزایِ خامِسِ آلِ عبا گرفته است
|
|
|
|
|
آن نقطه ی آغاز که من و تو ما می شویم
گر بچرخد چرخ تقدیر سرو رعنا می شویم
|
|
|
|
|
هـمـه درگــیــــر آن،دو چــــشــــم آهـــــــو شــــده اند
مـــــن دل پـــــی آن،دو چـــــشــــم
|
|
|
|
|
سرو سامان من هستی بیا کن یک نظر امشب
برایت جام می، ریزم بیا کن یک خطر امشب
|
|
|
|
|
ای زاهدِ رو سیه به سانِ خاری
سوزانَدَت این زهدِ ریا چون ناری
|
|
|
|
|
امشب که نابی چون شراب ، اما حرامی بیشتر ، آتش به جانم می خَرَم ، اما گناهَت میکنم
|
|
|
|
|
تو را آتش ، مرا آب آفریدند ،
|
|
|
|
|
چون موی پریشان شده در باد
حال دل ما دست تو افتاد
|
|
|
|
|
هیچکس نیست به اندازه من درتشویش
|
|
|
|
|
دیده ها دوخته در دور و بر من که کی ام
هر چه هستم همه تو ، جز تو به والله که نی ام
|
|
|
|
|
یه کسی را ز نزدیک دیدم
که مثل خیلی ها ، عاشقِ هوی وهوا شد
|
|
|
|
|
آدم به راه حرص و طمع ها كشيده شد
در راه حرص و رسم جهالت دويده شد
دردا كه
|
|
|
|
|
مِی خورم
از هر حس و هوایی
به قدر گاهی..
|
|
|
|
|
آه کشیدم، حس نکردی
....
رفتی
و حالا تنها از من مانده یک هیچ
|
|
|
|
|
دست از عذر خواهی بردار بانو !
دل بکش از دلواپسی های کف آرزو
از جاده زمان رد شو...
|
|
|
|
|
در حلقۀ مستانه ، با یار کنم نجوا
|
|
|
|
|
چو لبخند میزنی
بهار می شود
. . .
|
|
|
|
|
شاعر:
ندابیات
مرا در حلقه آغوش دلتنگی رها کن
وجودم را ز اعماق درون خود صدا کن
شبی را پیله کن در
|
|
|
|
|
هر باد که میوزد به چمنها بهاره نیست / هر چشمکی که چشمک ناب ستاره نیست
|
|
|
|
|
قرارمان این بود که؛
انگشتم را اسیر حلقه ات کنی نامهربان
اما باز هم،...
|
|
|
|
|
گـر پسـر پند نكوي پدرش را نـشنيد
فيض وخيري نچشد هرچه به هرجا بدويد
اي پس
|
|
|
مجموع ۱۲۲۹۷۸ پست فعال در ۱۵۳۸ صفحه |