شعرناب

بیدارم کن تا خواب نمانم

«بیدارم کن تا خواب نمانم»....
خداوندا!...
ای دوست خوبم! و ای جان شیرینم!...
گاهی وقتها دلم برایت تنگ می شود. با آنکه می دانم همین نزدیکی ها هستی ولی باز تورا گم می کنم...
گاهی فکر می کنم، هر چه صدایت بزنم نمی شنوی و آنجاست که بسیار احساس تنهایی می کنم..... گاهی از زمین و زمان دلم می گیرد. حتی از تو هم شاکی می شوم......
می شوی گمشده ی من.... و هر چه بدنبالت می گردم پیدایت نمی کنم....
می دانی رفیق!!!! راستش من آنقدرها هم که فکر می کنی قوی نیستم که اگر بودم از یاد نمی بردم در پسِ همه ی درهای بسته آنجا که کاری از دست کسی بر نمی آید یک نقطه امید هست و آن هم تو هستی....
امشب با همین حال خرابیادم آمد که این ماه با بقیه ی ما هها فرق میکند....
لازم نیست خیلی بدنبالت بگردم تا به خود آمدم ناگاه دلم شکست و چه زود آمدی و در آن خانه کردی....
میدانم که این روزها و شبها شیطان در غل و زنجیر است و اگر از تو دور شوم خود مقصر هستم.......
خدا جان! حالا که در دلم لانه کرده ای. حالا که کنار دلتنگی ام نشسته ای. یک حرفهایی هست که باید به تو بگویم...
فقط به تو...
بعضی وقتها یاد بعضی از آدمهایی می افتم که سالهای پیش کنارمان بودند و حالا نیستند...
اگر چه میدانم آنها نزدتویک زندگی آسمانی دارند.. آری خدا جانم! از یک میراث ارزشمند حرف می زنم. آدمهایی که یادشان، تسبیح و جانمازشان، و آن چیزهایی که به ما اموختند، ما را به تو می رساند....
امشب یاد پدرم افتادم و رمضانی که جایش خالیست...
حالا می خواهم چادر نماز گل گلی ام را به سر کنم. روی همان سجاده اش با همان دانه های تسبیحش، به یادش ذکر بگویم... سرم را بگذارم روی مُهرش و آرام بخوابم..... شاید در خواب او را ببینمم.... خدا جانم! خیلی خسته ام... دوست دارم بخوابم... محبوبم! حالا از خودت می خواهم اگر در خواب غفلت ماندم، اگر سحری های با تو بودن را از یاد بردم، لطفا با همان دستان پُر از مهرت، دستِ نوازشی بر سرِ من، بکش وآرام بیدارم کن. خدا!!! آرام بیدارم کن تا سحر در خواب نمانم!!!....«یا حق»...


0