شعرناب

ذهن مسموم

شب . تاریکی و سکوت . وهم و خیال . سردی تنهایی که مو بر تن سیخ می کرد . کوچه ، باریک و تنگ . انتهایش ، ناپیدا و گم . سیاهی دهان باز کرده بود تا مرا در خود هضم کند . تنها صدایی که به گوش می رسید خزیدن باد در میان کابل های تیر چراغ برق ب خواب رفته بود .
ترس بر چشمانم‌ خیره شده بود و به نرمی نوازشم می کرد . گاهی بر می گشتم و پشت سرم را نگاه می کردم . گویی کسی ، چیزی حواسش به من بود .نوری دیدم . روشنایی . هرچند اندک . اما همان کافی بود تا ترس ، بترسد .صدایی نامفهوم و گنگ ذهنم را به بازی گرفت . نزدیک تر شدم . حس ترس دیگر نبود . تنهایی و تاریکی به یکباره رخت بربست . حس کنجکاوی دستم را گرفته بود و راه نشانم می داد . نور و صدا از پشت شیشه شکسته پنجره می آمد . نزدیک تر شدم . چشم بر سوراخ پنجره کردم .
مردی موهای مشکی بلندی را نوازش می کرد . چه دختر زیبایی . موج موهایش طعنه بر امواج دریا می زد . دیگر دریا را چه موج . صورتش وسعتی داشت به پهنای مهتاب . لبهایی به سرخی لاله . می بوسید . نوازشش می کرد . دختر ایستاده بود با لبخندی بر لب نگاهش می کرد . دوباره بوسه . دوباره نوازش . دگمه های پیراهن دختر را یکی یکی باز کرد . گیسوان دختر به جای پیراهن بر تنش نشست .
تمام صورتم خیس عرق شده بود . دست و پاهایم می لرزید . قلبم چنان می تپید که می خواست از سینه بیرون بزند . اطرافم را نگاهی انداختم و دوباره چشم بر پنجره نهادم . مردک شلوار دختر را پایین کشید . دختر کاملا لخت و عریان بود دیگر نمی توانستم به دیدن ادامه دهم به همین خاطر گوش بر پنجره کوبیدم تا صدای آنها را بشنوم . مرد می گفت : عزیزم فدای چشمای خوشگلت . کمی بلندتر و خشن تر ادامه داد : صدبار به مامانت گفتم وقتی بهت ماست میده پیش بند واست ببنده‌ . ببین پیرهن و شلوارت ماستی شده . بشین تا واست لباس بیارم .
اصغر محمودی (مور)


0