شعرناب

دوستیِ ساده

گفت: "گوشی را بردار کباب‌سوخته شدم این گوشه از اتاق که عدْل دورافتاده‌ترین نقطهٔ خانه است و نه دستِ پنکه بش میرسد و نه زورِ کولر. خورشید هم که خوش‌انصاف آمده ایستاده کنارِ پنجره اینجا شده خودِ صحرای کالاهاری، نه اصلنی همان حمامِ سونای خشکِ تهرانِ خودمان." زن گفت: "چه خبرت است یک‌ریز برا خودت غُـر میزنی؟" گفت: "یعنی همه‌اش را شنیدی؟ تلفنت سولاخ دارد یعنی؟" گفت: "هـا بله که دارد. بله که شنیدم. تازه هرچی غُر و نِق توو دلت هم بگویی می­شنوم. جرئت داری توو دلت هم غر بزن." مَـرد روی صندلی جابجا شد توو یقه‌اش را فوت کرد سرش را انداخت بالا گفت: "عمرن! مرد که غر نمی­زند." گفت: "حالا چکار داشتی این وقتِ‌بی‌وقت کُـنجِ ظهر وقتی تازه ساعت انداخته توو سرازیریِ غروب زنگ زده ای؟" گفت: "هیـچ! فقط دیدم تلفنِ نـو خریده‌اند برا خانه رنگش همان رنگی‌ست که به صورتت می‌آید. گفتم شاید با تلفنِ خوش‌رنگ غرها گِـله‌ها گریه‌هام را مثلِ قربان‌صدقه، مثلِ آخ فدای دست‌های قشنگت بشوم و آخ دوستت دارم برساند بهت خوشَت بیاید روی دلت اثر کند از خرِ شیطان پیاده شوی!" دخترک خنده خنده قَه قـاهِ شکم‌لرزانی شد گفت: "خنگوول!" مرد آرام و نرم شد گفت: "زودی برگرد دیگر خانوم گل. خسته شدم از بس دلتنگیِ سنگینِ دست‌هات هوار شد سَرم. اصلنی همهٔ خل‌بازی‌هات، بدی‌هات، سنگدلی‌هات را هم وردار بیاور همین‌جا بریز به جانم. خـب؟ ما کلی خاطرهٔ قشنگ داریم که نساخته ایم. چقدر کافه که هنوز هست و نرفته ایم. ولیعصرِ لامصب کافه هاش تمام می­شود مگر؟ چقدر چایِ لیوانی که تو سرما با فوت نخوردیم. فیلم ندیدیم و نخندیدیم و دست‌‌هامان را محکم توی دستِ هم گرهِ کور نزدیم. چقدر نَـنشستی روی صندلی من برات از دلتنگی‌هام شعر بخوانم تو بغض کنی. چقدر جلوی آینه همدیگر را بغل نکردیم و به تصویرِ خودمان لبخند نزدیم و حسرت نخوردیم که کاش این تصویرها تا ابد ادامه داشت. ها؟ بیـا."دخترک، تلخ شد گفت: "تو هم که همه‌اش داری دوستیِ ساده‌مان را عـجیـب میکنی. اصلنی تلفنی که فکر کردی برداشته‌ام هم برنداشته‌ام." مرد چشم­هاش را باز کرد پیشانیش را از کفِ دستش کَند، ساعتش را نگاه‌ کرد با خودش گفت: "چـرا گوشی را جواب نمیدهد؟" از توی قلبِ صندلی درآمد، رفت تصوراتش را جای دیگری چرخ بزند.
نوید خوشنام چهارشنبه 23 تیر 95


0