شعرناب

عشقِ هیژده سالگی

هیژده‌ساله بود که از «او» خوشش آمده بود. چند کلاس آنورتر درس می­خواند. آنوقت‌ها آن‌قدیم‌ها مثلِ حالا نبود بشود بروی جلوش را بگیـری اقرار کنی بگویی "عاشـقت شده‌ام". عشـق را باس ذره‌ذره می­ریختی توو خودت شب‌ها باش گریه می­کردی و صبح‌ها باش بیـدار‌می­شدی لایِ نانِ صبحانه، پلوی ناهار، لقمهٔ شـام‌ می­گذاشتیـش و‌ میـبردیش سرِ کلاس، مشـقِ عشق می­کردی توی صفحاتِ جزوه ها درس‌هات.
مرد یک روز طاقتش طاق شد. رفت، صداش زد، جلوش را‌ گرفت. دخترک گفت: "بلــه؟" از صداش، از تندیِ ذهنش شوک‌زده-برق‌گرفته، تَ‍ـنَش از صداش مورمور-یخ‌بسته شده بود. با چشم‌هاش که‌ پُر بودند از خیسیِ ذوق، توو ‌چشـم‌هاش غرق شد، اقرار کرد. «او» ، لبخـند زد، مـکث کرد، گفت: "نـه." ‌. «او» دو سالِ بعد ازدواج کرد. مرد بیست‌ویک سالش که شد به یکی از همکلاسی‌هاش دل باخت. خیـلی شبیهِ «او» بود. رفت جلو بهش گفت دوسـتش دارد؛ ولی قبل از آن، کسی توو زندگیش بود. توی بیست‌وپنج سالگی از همکارش خوشش آمد؛ تُنِ صداش عجیـب شکلِ «او» بود. توی سی‌سالگی‌ از دختر همسایه‌شان که شبیهِ «او» روزها در پنجـاه می­خندید و توو. چهل‌سالگی از کارمندِ بانکِ آن‌طرفِ‌ خیابان که مــوهاش را مثل «او» یک طرفِ صورتش می­ریخت آن سالـگی، نامِ «او» را‌ رویِ دخترِ کوچکش گذاشته بود. وقتی او را صدا می­زدند و برمی­گشت و موهای مِشکیش را مثل موج می­ریخت لای مشکی­های بکار رفته توی ساحلِ صورتش، یادِ «او» می‌افـتاد. هفـتاد سالش که شد و همسـرش را با اشک دفن می­کرد، یادِ «او» افتاده بود. گریه میکرد؛ و با دسـت، روی موج­های به گِل نشسته ی موهای دخترش می­کشید. سال‌ها که از پیِ سال گذشتند، به هشـتاد سال که رسید، دخترش رفته بود سرِ خانه زندگیش کشـورِ خارجه. وقتی که داشت شعـرهای جوانی‌هاش را که برای «او» نوشته بود می­خـواند، وقتی که توی خیابان همه را شکلِ «او» می­دید، وقتی بویی جز بوی ادکلنِ «او» نمی­شنید، وقتی صداها همه صدای «او» بودند، وقتی پرنده ها اسمِ «او» را آواز می­خواندند، یک روز دفتر شعرش را بست، توی چشــمِ یکی از همان «او»های تویِ خیـابان نگاه کرد؛ پر کشیـد. رفــت.
نوید خوشنام دوشنبه 7 تیر 95


0