شعرناب

سوارِ قاصدک شو

گفت: "آدم که هستی! نیستی؟ نمی­شود که مثلِ قاصدک‌-پرپروک‌ها به این زودی فراموشَت شود یکی به این بزرگی را. می­شود؟ تو حتمنی باس گاهی هم که شده به من فکر کنی دست بی‌اندازی کابوس‌های زندگی‌م را کنار بزنی به خوابم بیایی تا صبح بتوانم از خواب بیدار بشوم سرِوقت به محلِ کارم برسم. تو که نباشی اصلنی بیدار نمی­شوم صبح‌ها، چشم‌هام بازمی­شوند فقط." گفت: "بیخیال! نِگا درخت کن، چه خوب‌خوشحال است!" مرد گفت: "هـا؛ بامزه‌م هست." گفت: "یعنی ببـینی خبرِ خوش شنیده‌ست که گل از گلش شکفته؟" مرد گفت: "حتمنی قرار است مسافرش بیاید. مثل ما." دخترک لبخندش شکفت و شکوفه شکوفه ریخت توو دامنِ کوچه، باز بهاران شد. نازدارانه موهاش را عینِهو خل‌ها چِل‌ها دخترک‌های‌پنج‌شیش‌ساله ریخت توو صورتش جلو چشم‌های مشکی‌ش تکان‌تکان داد تا بهارِ کوچه شب شود. گفت: "یعنی مسافرِ درخت از الکی می­خواهد بیاید نه؟ وگرنه آخر درخت مسافرش کجا بود بنده خدا؟" گفت: "درخت­ها هم دل دارند. دلشان مسافر می­خواهد که به امیدِ آمدنش تا بهار دوام‌بیاورد زنده‌بماند یخ نزند. مثلنی پرنده‌ها. مثلنی من که منتظرم پرنده‌م یک روزی بیاید. بعد توو گوشِ خودش گفت: "پرنده‌م تویی." صدای ذهنش آنقدر بلند بود که از چشم‌هاش ریختند بیرون دخترک دیدشان شنیدشان. حرفِ دخترک صداش درآمده‌درنیامده مرد گفت: "دستت را بده." دستش را آورد جلو. قاصدک پرپروکی‌گذاشت کفِ دستش گفت: "توو گوش‌ش آرزوت را بگو فوتش کن هوا که برود پِی‌اش." دخترک اما آرزوش را بلند ‌گفت. یک تی­پای فوتی هم زیرِ قاصدک زد. رفت آسمان. سرش گیج رفت. برگشت کفِ دست خودش. مرد توو گوش‌ش گفت: "عادت ندارد بلند بش بگویی." گفت: "چه‌کارِ او دارم من. بلند گفتم که خودت بشنوی زودی دست به‌کارِ اجابتش بشوی شاید من را یک روز توی خواب‌ دیدی." مرد توو خواب‌ش حرفِ زن را شنید که بلند بیخِ گوشِ قاصدک گفته بود: "دلم برات تنگ شده آقاگل. زودی سوار این پرپروک شو بیا." مرد توو خوابش خندید. شکفت. شیرین‌شد. بارید. خشک‌شد. باز بارید. قاصدک‌نشست روو بینی‌ش. بدنش‌ یخ‌کرد. سوارِ قاصدک شد. با پرپروک پر زد رفت.
نوید خوشنام یکشنبه 16 خرداد 95


0