شعرناب

دلبرِ جوان تنهای پیر

روزهای زیادی گذشته آمده بودند و رفته بودند. با خودش جنگ دعوا مرافعه داشت. انگار چیزی را به خودش اثبات می­کرد که هرشب جلو آینه خوابش می­برد. چشم‌های مشکی، ابروهای مشکی، موهایِ بلندِ صافِ مشکی‌ش همگی پیر شده بودند. موهاش رنگِ پنبه‌ی دل‌هایی شده بود که توو جوانی‌هاش زده بود پرپر کرده ‌بود ریخته‌ بود لهیده بود و خودش را برداشته، رفته بود. لباس های پلوخوری-خوشگلِ قشنگش را که خیاط به زورِ اجبار ، هنوز به قواره‌ی جوانی‌هاش می­دوخت تن می­کرد. صبح که بیدار میشد اول نگا آیِنه می­کرد؛ دست به چروکِ لباس‌هاش می­کشید و به پَرپریِ موهاش که با پرِ کلاغِ سفیدِ درختِ روبروی پنجره مو نمی­زد؛ صاف و مرتب و کشیده‌شان می­کرد، میرفت توو آشپزخانه فسقلی‌ش نگا ظرف‌ها و چینی‌ها و قاشق چنگال‌ها می­کرد و درِ گوشی با خودش زمزمه می­کرد: "همان اگر بود براش غذای خوشمزه درست می­کردم انگشت‌هاش را هم با غذا گاز بگیرد." بعد سَر و روش را همانجا می­شست و صبحانه خورده نخورده می‌آمد بیرون می­گشت باز طرفِ آینه، جلوش ایست می­کرد، شانه‌ای به موهاش، خطی به چشم­هاش و ابروهاش، رنگی به لـب‌ها، عطری ادکلنی به لباس‌هاش می­زد -و شاید فکر می­کرد که چرا بوی ادکلن‌ها را دیگر نمی­شنود چندوقتی‌ست- روسریِ دلخواه [همان صورتی که یک زمانی در سالگردشان کادو گرفته بود] را سر می­کرد و دوباره می­چرخید روو به عقب و تخته گاز می­راند سمتِ بالکن و هر مَردی که از توو کوچه رد میشد توی عمقِ صورتش و بازوهاش دقت می­ریخت می­دید اینها که "همان" نیستند. گلِ آفتابگردانِ مضطربی را می­ماند پیرزن. برمیگشت داخل روبروی آینه لایِ چروکِ پوستِ زیرِ چشم‌هاش و لب‌های هنوز خوش‌ایستاش می­گشت دنبالِ اثری از آن دخترکِ بازیگوشِ شب‌واره که روزی جایی مَردی را شیفته‌عاشق‌مجنون کرد؛ و لابلای همان چروک‌ها می­گشت دنبال علتی برای نخواستن‌اش و نمی‌یافت؛ مرور می­کرد علت­های ماندن با کسی که "چیز"های خوبِ بسیاری داشت جز شیفتگی، عاشقی، جنون. پیرزن، تنها، عمرش را در گشت و گذار می­گذراند بین همین چیزها. آن صبح که چشم باز کرد، توو آینه، پشتش، مرد ایستاده بود. داشت توی آینه بِش لبخند می­زد. چشم‌هاش را با پشتِ دست­هاش مالید. مرد بود. مثل هفته پیش نرفته محو نشده بود. هول‌هول تندی چرخید طرفش، انگاری فرفره، دست دراز کرد بالِ کتش را بگیرد پیش بکشد بوش کند بمالد به چشم­هاش قدِ چندسال زار بزند قصهٔ اینهمه سال را براش تعریف کند که چطور او نبوده گم بوده پریده بوده بین سیاهی­ ها؛ پاش به پای میزِ آینه گرفت، چپه شد، محکم، میز و آینه هم روش، سرش کوفت وسطِ زمین، شکافت خون آمد. روحش راه افتاد برود. چشم هاش بسته شدند، بسمتِ پای مردی که نبود.
نوید خوشنام یکشنبه 2 خرداد 95


0