شعرناب

خدا شوخ است

دیرشده بود. هرچه ‌منتظر ساکت ایستاده بودند بند بیاید آب‌بازیِ خدا و فرشته‌هاش، شوخیِ‌شان قطع نشده بود و هنوز همچنان شُرشُر شوخی می­بارید از آسمان. زمین اخم کرده بود. گفت: "اصلنی شوخی هم حدی دارد. ندارد؟ مگر خدا چندسالش است که اینقدر بی‌مزه با آب‌پاش خیسمان می­کند ول­کن هم نیست؟" بی‌فاصله موهای سیاهِ بلندِ لَختِ خیسِ همرنگِ چشم و ابروش را ریخت آنطرفِ صورتش گفت: "گناه داریم بخدا!" مرد گفت: "همه رفته‌اند پِی خانه‌شان؛ تو هنوز اینجایی." گفت:‌ "چترم را نیاوردم. صبح هوای بالای خانه‌مان ساکت بود. پروانه‌ها ساکت. قاصدک‌ها آرام. کفِ دستِ آسمان را بو‌نکرده بودم که می­خواهد ببارد که!" گفت: "به تو که می­رسد همهٔ‌چیزها ساکت می­شوند می­نشیـنند یک‌گوشه زل نگاه می­کنند اینهمه رنگِ مشکیِ بکار رفته توی نقاشیِ صورتت را." گفت: "براهمین همیشه ساکتی آقاگل؟ موهام؟" گفت: "راستَکی‌اش نه. صدات که با صدای باران قاتی‌پاتی می­شود، مزهٔ صدای باران میـپرد بی‌نمک میشود دلم ‌کشیـده می­شود سمتِ صدات خانوم‌گل. قشنگی­های باران در تاریخ ادبیات راذبح‌ می­کند صدات. کاش به باران حساسـیت نداشتی موهات را وِز نمی­کرد هِی تورا قـدم می­زدیم من و درخـت‌ها و شعـرهام." گفت: "دیرم شده‌ خیلی آقا. باران هم بنـد آمدنی نیست. باید رفت. گفت: "اما خیسِ خالی می­شوی موشِ آب‌کشیده میرسی خانه‌تان." گفت: "نه باس بروم. نگاهت باز یک‌جـوری دارد میـشود. زیرِ باران نمی­شود تفاوتِ اشک و باران را تشخیص داد؛ این برا تو خوب است، ولی تکلیفِ من مشخص نیست. باس بروم." گفت: "خب. اصلا بیا. بیـا چترِ من را جای سـایه‌ام بگیر بالا سَرت؛ جـَلدی برو ‌خانه تا نَچائیدی." گفت: "خودت باز چتر داری؟" گفت: "نه." گفت: "پس چه داری؟" گفت: "دوستَت".‌ دخترک خندید. با لباسِ خیس مرد را نرم در آغـوش کشیـد. صدای تنهای باران دختر را از آغوشِ مـرد شُست. دخترک چتر را نگرفته محـو شد. مرد ماند و باران.
نوید خوشنام یکشنبه 12 اردی­بهشت 95


0