شعرناب

مهر مهؤش ۹

شبی دیگر آمد و ستاره گان به دیدار زمین
و فلک به دیدن پروین
افرا سر صحبت را باز کرد دل تنگی داشت بله جناب صوفیان من هم از مردم عشقم در کودکی پدر را از دست دادم بعد پدر من گوسفندان مان را برا چرا به کناره ها ی نزدیک روستا می بردم صبح می رفتم و عصر به خانه می آمدم من گوسفندان را دوست می دارم و به حیوانات علاقه دارم ما از در آمد حیوانات ما برای خرج منزل استفاده می کردیم من به سن ۱۸ سالگی رسیدم یاید به خدمت سربازی می رفتم مادر چند روز بود که گریه می کرد چون سربازی مثل مردن بود بل اخره من به سر بازی رفتم بهد از دوره ای آموزشی هر کسی را نسبت به کاری که بلد بود می فرستادند من را به مر کز نگهداری اسبهای ارتش که در چند کیلو متری شهر بود فرستادند آنجا باید با چند سر باز دیگر به خوراک و تمیز کردن استبل اسبها به پر دازم کار خوبی بود راحت بودم آن حیوانات از انسانهای آن زمان ارتش بهتر بودند مدتی گذشت ومن در همین کار بودم دیگر راحت بودم به بیرون محل نگهداری اسبها هم می رفتم کنار مرکز نگهداری اسبها ویلای بزرگی بود که در آن خانواده ای زندگی می کردچند روزی بود که دختر از آن ویلا برای من غذا می فرستاد او هر روز دور را دور مرا می دید من هم به بهانه های مختاف به او نزدیک شدم او از من خیلی خوشش آمده بود تا که به جاهای زیادی پیش رفتیم که دیگر یک ساعت هم دوری یک دیگر دا تحمل نداشتیم او هر روز برای من غذا می آورد گفتم به زودی به خواستگاری تو می آیم گفت پدرم از افراد دولتی است نم گذارد دوری کن سرباز هم قتارم می گفت از این دختر دوری کن ولی عشق منتق نداشت تاکه پدر ش ار رابطه من و دخترش چیزی فهمید
آمد به استبل مرا یک سیلی زد گفت چند تا هم لیچار گفت و گفت حق بیرو آمدن از استبها را نداری از همسرش گفت بود اگر تر گل بیرون رفت به من بگو سر باز هم کارم امین پدر تر گل بود برای من خبر می آورد می خواستم از تر گل برایم خبر
بیامرد یک روز گفت پدر تر گل به شهر رفته است من هم وقت را قنیمت دانسته به دیدن تر گل رفتم مادرش می تر سید می گفت آقبت خوبی در پیش رو ی سما نیست این هم ادامه داشت تاکه یک روز پدر تر گل دوباره ما را با هم دید مرا گرفت با کمک دو سرباز دیگر به درخت بست و تر گل را رد خانه زندانی کرد و به من شلاق می زد و می گفت تو آبروی مرا بردی هنوز جای شلاقها است خطش مانده است بعد مرا با همان حال در استبل زندانی کرد به سبب انتقال من بر آمد علتش هم نمی گفت به چند اسب سم خوراند گفت او نمی تواند از اسبها نگهداری کند مرا به جای دیگر فرستادند ولی من دلم پیش تر گل بود از او خبر نبود بعد خدمت به آن مکان رفتم چند روزی را آنجا گذراندم شبها گوشه ای می خوابیدم روزها در خانه پدر تر گل می ایستادم تا او را ببینم
یک روز مادر تر گل را دیدم از تر گل پرسیدم گفت پدرش او را به زؤر شوهر داده به یکی از مردان ارتش که او هم زن و هم چند فرزند داشته است من هم از تر گلم خبر ندارم او یک مر زعه بزرگ به پدر تر گل هدیه کرده استدیگر ندانستم چطور روی پاهایم ایستاده بودم بله ادامه دارد
نمی دانم من ز عشق دور بودم یا او عاشق نبود
او کند بود من زنانی او
اگر عشق یاری می کرد عالم من چه بود
یا اگر ابرم بهاری بود سیل دیگر چه بود
هنوز خلوت من زندان اوست فکر و عقل زندان اوست
بعضی وقتها بر سر ایمان می لرزم رمز دل چیست مرز من واو چیست
مانده بودم بعد این ما جرا چیست معنی این زندگی
قرق بودم در چیست چیست عرزش هر انسان به چیست
سر انجام عشق چیست آخرش تکایف ای عشق چیست
می بیند کسی این ماجرا را چه غریب
کسی ناله مرغ شب را که کرد ناله می شنید
به چه کفاره میداد می شنید
عشق مهمان ناخوانده می آید غریب
می گیرد منزلش را در دل فریب


0