شعرناب

مهر مهوش۸

من در مرزعه قاضی کار میکردم قاضی دیگر برای بردن میوه های باغ با شهباز شوهر مهر نئا می آمد من دلم میگرفت ولی باید صبر می کردم یک یک روزکه پدر مهرنیا با شهباز برای بردن قلات آمده بودند کارشان به شب کشید من به قاضی گفتم ام شب خیلی تاریک است فردا بروید شاید به مشکلی بر بخورید شهبازقبول نکرد گفت فردا دور می شود در راه جانوری حال یا گرگ بوده یا حیوان دیگر اسب قاضی رم میکند و وش می شود وبه طرف کو می رود قاضیاز اسب افتاد بود و پرت می شود و از دنیا می رود از آن به بعد شهباز همه کاره مرزعه می شود او با من همیشه چشم رغیب نگاه می کرد خیلی می خواست تا بتواند می از سر راه مرزعه برداردبا مهتاب خانم توانی می كند که مرا از مرزعه خارج کنند آنها می دانستند که من به مرزعه دل بستهگیدارم ولی اگر از در آمد بؤدند به من بگن من خودم می رفتم من هفته یک بار پیش پدر و مادر می رفتم آن شب شهباز با توطه مهتاب خوانم قسمتی از مرزعه را آتش می زنند صبح آن روز که به مرزعه رفتم دیدم باغ و درختان را سوخته دیدم جوری شکستم که صدای شکستنم را شنیدم انگار آبی که روی زمین می ریزد روی خاک پهن شدم مهتاب خانم که انگار کسی که از هیچ خبر ندارد به دنبال جیانت کار می گشت بعد هم به خود من گفت کار شما است چون می خواستی از شهباز انتغام بگیری حال ببین من چه کشیدم در ده ما پیچید که من برای انتغام باغ راآتش زده ام حطی بربدرم هم گفت می خواستی از شهباز انتغام بگیری چرا باغ را آتش زدی این باعث شد که به کوبیابان شدم تا اینجا که شما می بی نی افراسیاب گفت خدا آخرت آنها را بخر کندبه زودی تاوانش را می دهند گفتم به مهرنیا که لطمه نمی خوردگفت رورا برم تو بهتر به فکرخودت باش از اینکه یکی مثل افرامرا می فهمیدخوشحال بؤدمگفتم حال دیگر شما بفرمایید گفت چشم من هم به شما سر نوشتقم فردا شب فردا افرا به صحرا رفت من هم هنوز زخمم خوب نشده بود جاو چادر چوپان نشستم در خیال بودم گاهی هم به دشت قشنگ فکر می کردم کوه بلند دنیای پرند گانخر گوشی که می نشست و به من نگا می کرد تا من او را می دیدم فرار می کردحس زیبایی بهم دست داده بود کم کم نم نم بارانی می آمد خنک شده بودم
بزن باران شقایق های دشت پژ مرد می بینم
ببار بر تاک خوشک که عروس بخت را بی مجمر می بینم
بزن باران به آن شاخ که خشکیده بر شاخه تاک
بزن باران بشوی زانگال دل را که من چاره زتو می بینم
فراغ قطره هایت دلم را سوی دریا برد
که نوشینت گوارا بود به کام ولی من از لطف شما می بینم
کلامت پیام روشنی دارد ترانه باران گفتار
چه زیبا نم نم باران ولی من از حکمت تو می بینم
روزی که دیدم لاله ها زرد گشته طلب می کرد باران
زمین را گلشنی مهمان ولی من جز تو نمی بینم
به هر رنگی نگاشتند در نماد باران رنگ زمین است
و جوانه ها به بزیر خاک خواهان بارانند ولی من از ناب تو می بینم
به باغ آمد عروس گل کشید دستی به سر بلبل
که سبزه دخترش خندید روی باران ولی من از عاغوش تو می بینم
بزن باران که قد خم کرد شقایق های وهش
نشان داد سیه خالش به سرخ چهره هور وش ولی من از بوی تو می بینم
که یک باره پری گفت
قدرت سلطان شکست هر که می بلید به بخت
خرمن عمرش به خاک هر که می بالید به تخت
خوشحال شدم که پری آمد
گفت پری این صحرا جوش می به هشیارن است
به دل راز نشین مژده دیدار است
سفره دل پیش او باز کن هر چه خواهد دلت ابراز کن
در سکوت دشت سنمش باش پرواز کن
گر برقسی به آهنگ گیاه رقس کن به آهنگ نگاه
شمع خوبان می شوی با صدای لحظه ها
هوشیاراند جمله خوبان به درگاه دعا
جلوه هر جا اوکند شهری می سازد دعا
زیر این ملک سلطلانی کوکب فرخ ببین
مجلس احل سواب سوی ایندریا ببین
بشنو از خاک و لیلبک که می کند فریاد دل
از دلچوپان صحرا می کند او های دل
مستی واژه ها نی که می نوازد چوپان
دل را به پرواز می برد تا سوی عرفان خواب باد
جمله اوست هرچه تو بینی همه اوست
چه هوشیار چه خواموش جمله به آغوش
جامعه می پوشاند به صحرا وقتی انور نشان
با قدرتی دیگر خشک میگردانداز گل بی نشان


0