شعرناب

بنفشه‌های کاشته نشده

بنفشه‌های کاشته نشدهٔ کنار پیاده‌رو را بویید. بدو بدو لِی‌لِی کنان دوید، چند قدم‌جلوتر پرید هوا با نگاهِ ذوق‌دار عقب را نگاه کرد توی صورتش. کنارِ نرده‌های رنگ‌نشده ­ی کنارِ خیابان ایستاد پا زد وسط گودالِ کوچکِ زلالِ آب گفت: "امروز اصلنی فرق دارد حال و هوای شهر؛ باران همیشه خل‌دیوانه می­کند ساکنانِ این شهرِ آهنی را. نه؟" گفت: "او که هـا! مردم اما واقعنی یک چیزی‌شان است، آفتابِ چارشمبه‌سوری که از پشتِ کوه می‌آید بوی عید می‌آورد حواسِ شهر پرت می­شود. دیگر کسی حواسش به من و تو نیست که وقتی توو خیابان قدم‌ می­زنیم بازوم را می­گیری، با نگاهِ چپ راست‌راست قورتمان بدهند. مردمِ فضولِ حصود." گفت: "حصود؟ چرا صِ را اینجور می­گویی؟ عربی تو؟" گفت:"می­خواهم عمقِ فاجعه را برسانم. حصود از حسود حسودتر است." خندید گفت: "چه سخت است قدم زدن تو شهری که خیابان­هاش اینهمه حواس‌پرتی دارند." گفت: "هـا! اما میانِ اینهمه شلوغی و حواس‌پرتی و بوها و رنگ‌های مختلف آدمهایی پیدا می­شوند با ظاهرهایی خیلی خیلی عادی که کنارِ خیابان­ها مثلِ بقیه حواسشان پرتِ شمشادهای جوانه‌زده و پامچال‌های کنارِ پیاده‌رو نیست و در امتدادِخیابان‌ها دنبالِ گمشده‌شان می­گردند." گفت: "گمشده؟ توی این شلوغ‌پلوغی‌ها؟ کو مثلا؟" چشم باز کرد گشت که بور نشود؛ دور که شد گفت: "هـان! آن پیرمرد را می­بینی پای نیمکت روی زمین بینِ خیسی‌ها نشسته زیرِ سایهٔ آن درختِ بی‌برگ و یک پاش را زیر بدنش قایم کرده؟" گفت: "خب؟" مرموز گفت: "انگاری از نگاش پیداست که آن سال­ها که جوان‌تر پُـرموتر زیباتر کمرراست‌تر بوده کسی اورا پای همان درخت کاشته رفته دنبالِ زندگیِ دیگرش. درختْ خشک شده او هم همینجا نشسته شاید روزی زنِ قصه ­اش بیاید سر قرار، پیدایش کند بروند دوباره بازوش را بگیرد که مردم نگا نگاشان کنند توی دلش قند و نبات آب شود! ببین. این حرفها را بگذار توی کیفت بیا اینجا زیر چتر، من بیشتر از آسمان برات ببارم قدم بزنیم." آمد خودش را جا کرد زیرِ چترِ مرد. سکوت آمده بود ایستاده بود میان‌شان. زن به سکوت تنه زد انداختش آن‌ور گفت: "تو اصلا چرا اینجا راه می­روی توی این شلوغی و بارانِ مُزمنِ بدونِ چتر؟" مرد گفت: "دنبال تو ‌میگردم." گفت: "آن پیرمرد آن گوشه...؟" گفت: "شاید آن سال­ها که دیگر جوان و‌ پُـرمو و زیبا نبودم و کمرم کمانی شده بود و آن درخت هم خشک، آن پیرمرد من باشم." گفت: "آن سال­ها پیدام می­کنی؟" گفت: "تو پیدا می­شوی خانوم‌گل؟ که بیایی بازوم را بگیری تو شهر قدم بزنیم مردم نیگا نیگامان کنند و قند و نبات تو دلم آب شود؟ " زن، سرِ پیچِ تاریکِ یکی از کوچه‌ها محو شد جواب نداد. مرد، بنفشه‌های کاشته نشده کنار پیاده‌رو را بویید.
نوید خوشنام سه شنبه 25 اسفند 94


0