شعرناب

بوی گلِ زن

نشستند. یکی روی این صندلیِ پارک، یکی روی آن صندلیِ پارک، روبروش. گفت: "می­خواهد باران بیاید. انگاری که از دلم خبر داشته آسمان، هم­دردی می­کند. نه؟" گفت: "دلت تنگ شده؟ خب دلت را می­بوسم هشتاد و اینها بار. خوب است؟" بغضِ صداش کم شد. نرمه لبخندی هم آمد نشست وسطِ لـب­هاش قند مَکید. باران آمدن گرفت. گفت: "می­شنوی؟" گفت: "هـا! صدا خودم است دیگر؛ باران شُر شُر پشتِ هم هِی می­گوید دلم برات تنگ شده است خانوم‌گل. دلم برات تنگ شده است گل‌خانوم." گفت: "بازهم بگو آقا. دلم گرفته انگاری فقط با صدای تو وا می­شود پنجره هاش." خواست باز ببارد مَرد، که باران بند آمد. زن دستش را گرفت كشيد: "برويم برويم، يك كوچه پايين تر از همینجا، يك ميدانكی هست که جوان ها دختر پسرها دورهمی عشقولانه راه انداخته‌اند. برويم قاطي‌شان بِمان خوش بگذرد يادمان برود چند سالمان است و هنوز دلتنگیم!" رفتند. ايستادند. خنديدند. شاد برگشتند خانه-هتل شان. مَرد از توو بالِ کتِ آبیش يک شاخه گل به سرخیِ لب­های دختر درآورد گرفت روو به زن گفت: "مبارک باشد خانم گل." زن هاج واج گل را گرفت جلو دماغش گفت: "برا چي؟ چي مبارک باشد؟" مرد خجالت خجالت شرموک شرموک که لُپ هاش گل وا کرده بودند و عرقِ گرم آمده بود وسطِ پیشانیِ بلندش نشسته بود گفت: "برا همان...که جوان ها دختر پسرها توو ميدانک جشن گرفته بودند گل می­دادند بوسه می ستاندند! رسم نبود مگر؟ رسم بود." زن سرخ شد. شالَش را درآورد. بوی گل پیچید توو خونه. خجالتی رفت گلِ سرخَش را گذاشت توو ليوانِ آب و آمد و گفت: "آقا گل..." و ادامه اش را روی سینه مرد با نوکِ انگشت نوشت: "...دلم برات تنگ شده بود آقا گل." روی نوکِ انگشت­هاش ایستاد. گرم بوسيدش.
نوید خوشنام سه شنبه 27 بهمن 94


0