شعرناب

فراموش شده

#فراموش شده
مثل همه ی جمعه ها بعد از خواندن نماز صبح دیگر نخوابید. تا خانه را مرتب و تمیز کند. روز قبل با همه ی فرزندانش تماس گرفت، تا بپرسد چه غذایی هوس کرده اند برایشان بپزد. پسر بزرگش فسنجان خواسته بود، اما همسر و فرزندانش قرمه سبزی را بیشتر دوست داشتند. دخترش ماهی شکم پُر و داماد و نوه ها آلو مسما هوس کرده بودند. پسر کوچک و تازه عروس خانواده هم خورش کرفس خواسته بودند. غذاهای مورد علاقه ی عزیزانش را بار گذاشت. لباسهای روی بند را جمع کرد. حیاط را آب و جارو کرد. برگهای زرد و گلهای خشکیده را از بوته ها جدا کرد. آب حوض کوچکش را عوض کرد و هندوانه ای برای ظهر در آن انداخت تا با آب سرد خنک شود. سری به غذاها زد، برنج را آبکش کرد و به سراغ خودش رفت. موهای سفیدِ آبشاری اش را شانه کرد و بافت. پیراهن گُل قرمزش را پوشید. روسریِ ترکمنی سفید و قرمزش که هدیه ی همسر مرحومش بود را بر سر گذاشت. کمی هم عطر مشهد به لباس و دستانِ چروکیده اش زد. بوی غذاهای خوشمزه خانه را لبریز از زندگی کرده بود. چای تازه ای دم کرد و قندانها را از شکلات و نقل و نبات پُر کرد. استکانهای کمر باریک را میان سینی نقره ای کنار سماور چید. از انباری شیشه های سیر ترشی و لیته را آورد. ظرفهای ناهار را روی میز کوچک آشپزخانه آماده کرد. سفره ی زردی که عکس تمام میوه ها رویش نقش بسته بود را کنار بشقابها گذاشت.
رفت گوشه ی حیاط کنار گلدان شمعدانی نشست و منتظر ماند.
در باز شد. خانم پرستاری که از قضا دختر همسایه ی قدیمی اش بود آمد کنارش، دستش را به آرامی فشرد، و با چشمهای بغض آلود گفت: متاسفم مادر جان! امروز هم کسی به دیدن شما نیامده.
#سمیرا_خوشرو_شبنم
#داستانک


0