شعرناب

دلنوشته

دلنوشته
این را که می نویسم ، فقط دل نوشته ای ست ، نه نسخه ای که بپیچم که با رعایتش روح ها شفا یابد .
دلم گفت و مغزم حروفچینی اش کرد و انگشتانم تایپ نمود . کار گروهیِ دل و مغز و دست بود و چشمها هم نظاره گر بودند و لب هم از همخوانی وهمراهی آنها لبخند رضایت بر لبانش آمد .
من از آزادی خیلی خوشم می آید برای همین در بیان رویاهایم ، چه نوشته باشد و چه نقاشی و چه صنایع دستی و یا هروسیله ی ابرازافکار، سبک بیان خودم را دارم و خود را محدود به بندها نمیکنم وبه اسارت نمیکشم . فکر میکنم در واقیت به اندازه ی کافی به بند کشیده شده ام برای همین رویاها و افکارم را که همچون فرزندان من هستند را نمیخواهم به بند واسارت ببینم .
مدتهاقبل درنمایشگاه گروهی نقاشی میکردم من طبق معمول بصورت تجربی کارمیکنم وهیچوقت دوست نداشته ام هنر، حرفه ام باشد .
آنجا خیلی از دانشجویان و فارغ التحصیلان رشته های هنری هم حضور داشتند .
وقتی مثل همیشه با شیوه ی آزاد و به سبک خود نقاشی کشیدم ، در وحله ی اول نوآوریها و بداهه های لطیف و ازخودطراویدن ها به وجدشان آورد وشاید در دل ، خودشان را که دراسارت زندانهای سبک ها والزامها و درسهای اجباری بودند ، شماتت میکردند و حتی از دیدن اینکه من رنگی را کنار رنگ دیگر میگذارم که خارج از آموخته های آنها بود تعجب میکردند و بگونه ای که برایشان غیرممکن مینمود میگفتند : مگر میشود این دو رنگ را کنارهم گذاشت ؟ ومن آرام و آسوده میگفتم : من که گذاشتم و دیدید که شد .
درنوشتن هم شیوه ی آزاد را دوست دارم که آزادانه دست وبالم باز باشد تا هرآنچه دوست دارم را بگویم ککم هم نگزد . اگر نتیجه ی آن آهنگین و زیبا نبود، این تقصیر من است نه تقصیر آزادی .
اگرچه ملایمت وخط قرمزهایی را هم رعایت میکنم که همه آنها از عقاید و مذهبم سرچشمه میگیرند ولی همه آنچه به یاری خدا خلق میشود عصاره ی وجود من است و دلچسب روح وجانم و دغدغه ی پذیرفته شدنش را هم ندارم چون همه اش دلنوشته و دلنقشینه هاست و درکنار این خصوصیت ام که دوست دارم همیشه درحاشیه باشم ومطرح نباشم وهمچون ستاره باشم که شاید نوری را که ازاو می بینید نورصدسال نوری پیش اوست و شاید آن ستاره صدسال نوری پیش خاموش شده و نورش هم اکنون به ما رسیده .
من تنها یکبار درتمام عمرم - که از نیم قرن - میگذرد درنمایشگاهی شرکت کردم وآن نیزازنوع گروهی بود و تجربه ی بیاماندنی و زیبایی بود . چیزهایی درخاطرم ماند که همیشه برایم دلنشین است . یادمست طرح نیایشی کشیدم که بامحوریت کعبه ی دلهایمان ونماز وتوسل، بیشماررنگ را بصورت تاش قلمهای نسبتاً ریز درکنارهم آوردم ودوستی میگفت مانند آبنباتهای خوشمزه شده و آدم دوست داره آنها را بخورَد. یا بزرگوارارتشی ای که درذهنم همیشه ماندگار شده که صندلی ای آورد وکنارمن نشست و وقتی خواستم به احترامش نقاشی را رها کنم و با او به صحبت بپردازم مرا مانع شد و گفت ادامه بده من میخواهم فقط ببینم و مدت طولانی به تابلو زل زد و خلق آنرا تمجید میکرد و من هم متعجب از اینکه تا آنوقت ارتشیان را افرادی خشک و کم حس تلقی مینمودم و او را میدیدم که چون من ازبندهای بی احساسی رمیده بود .
دخترخانمی را بخاطر دارم که با دیدن نقاشی هایم شعر زیبایی در منزل آماده کرده بود و نظر به اینکه نمایشگاه چند روز به طول انجامید با دستخط زیبا وصمیمی اش به من داد و آن هدیه را من برای همیشه در نزد خود حفظ اش کردم . آن خانم به من گفت که نقاشی هایش را با مواد طبیعی میکشد که برایم خیلی جالب بود مثلاً سبز، با آب خورش قرمه سبزی و قرمز مثلاً با آب انارو ... که دیدم او از من رهاترست. یادم است که امضایش غزال رمیده بود .
یادم آمد که من هم بگونه ای غزال رمیده ام که هیچ سبکی را بواسطه ی حس شدیدِ تنوع طلبی ام تاب نمی آورم و همیشه از اسارتها خسته و آزادم.
شاید این دلنوشته را کسانی که بصورت دُگم در قالبها محدود شده اند نپذیرند و حتی دیوانه ام بخوانند ولی
مهم نیست هیچوقت بخاطر نظرات مخالف مأیوس نشدم وبه راهم ادامه داده ام . بگذارید بازهم بگویند من زندگی و مرگ خود را دارم و کلی ایده ، که به تمامشان میبالم . خوشبختانه ارائه آثار به گونه ایست که کسی ملزم به خواندن و یا دیدنش نیست . آنها نشانی از آزادی اند و همین است که ارزشمند است اگرچه دیگران حماقتش نامند .
ونگوک را هم احمقش میخواندند ولی دست ازسنت شکنی هایش نکشید تا به آن حد فقیر شد که تابلوهایش رامیسوزاند تا از سرما یخ نزند . وعایدی اش ازهمه ی هنرش نهایتاً فروش یک تابلو بود و آنهم با شک عنوان میگردد .
بهمن بیدقی 99/1/20


0