شعرناب

آنطرفِ میزِ خالی

آمد. آن طرفِ میز نشست. سَرش پایین بود. داشت انتخاب می­کرد که چه سفارش بدهد. مَرد همزمان که غرق بود توی قهوه‌ی چشم‌هاش، نم نم داشت می­نوشت.
زیرِ میز پاهاش را به پشتِ پای مرد نوازش داد گفت: "داری چی می­نویسی؟" سر همان‌پایین گفت: "نامه. یادداشت." دخترک قهوهٔ چشم­هاش، اخـم شد. گفت: "برای کدام معشوقه ت؟ هـا؟" گفت: "این هم سوال است؟ خب برای تو دیگر خانم." چشم­های درشتش گرد شدند. گفت: "دیوانه ای؟ من که اینجام آخر خلِ من!" نگاش کرد گفت: "دیوانه و خل خودتی. کور که‌ نیستم." گفت: "خب پس چه؟" گفت: "می­نویسم برای وقتی که رفتی، نبودی." زل‌خند شد به روش؛ لبخندش را فرستاد گوشه ی آن لـب های برجسته (که حالا دیگر با اسانس قهوه و رنگ سرخ یک سلاحِ کشتارِ جمعیِ کامل بود) و لبخندش نیشخند شد. سَرِ مرد این پایین بود و صدای او آن بالا. گفت: "حالا را خراب می­کنی فردا را آباد؟" گفت: "نه بخدا. نه به والله. نه. فقط خواستم..." داد و هَوار و روی سرش آوار شد گفت: "فقط چی؟" همه­ ی کافه سکوت بود. مرد کاغذ را بالا گرفت. روبروی کسی که نبود. نشانش داد؛ نشانِ کسی که نبود. روی کاغذِ نمور و مچاله نوشته بود: "اینها که می­نویسم، نامه نیست. یادداشت نیست. خیال است بانو. کاش لااقل، تو خیال نباشی. یک روز بیایی."
نوید خوشنام جمعه 23 بهمن 94


0