شعرناب

کفش و باران

صبح زود بیدار شدم شیفت صبح بودن یه حال دیگه ای داره عطرهوا کوچه های خلوت.لباسامو پوشیدم کیفمو برداشتم و در و باز کردم تا در باز شد قلبم پر از غصه شد.داشت بارون می اومد.نگاهی به کفشام کردم و دل و زدم به دریا و پامو از در بیرون گذاشتم با اولین قدم کفشم پر اب شد.حس گردش اب تو کفشم چندش اورتر از هرچیزی بود برام و اون کفی پلاستیکی اش که مثل تیغ شده بود .حتی نتونستم یه تیکه موکت بندازم داخل کفشم.دوستم سر کوچه ایستاده بود با پدرش عینکش خیس شده بود و تنها دغدغه اش تمیز کردن عینکش بود و خبر از حال زار من نداشت.بهش سلام کردم و شونه به شونه اش رفتم سمت مدرسه انگار داشتم رو لبه ی چاقو راه میرفتم ولی روی خودمو با سیلی سرخ نگه داشتم.
وقتی رسیدیم خوشحال بودم که میتونم بشینم و به پام استراحت بدم کفشامو از پام در اوردم پام پیر شده بود و تا مغز استخوون تیر میکشید.
زنگ که خورد معلم وارد کلاس شد.
شروع کرد به درس دادن:
سرم ها داروهایی هستند که از خون حیوانات برای تقویت سیستم ایمنی بدن گرفته میشوند و....
من نگاهم به پنجره بود و بارونی که برام خط و نشون میکشید که زنگ اخر منتظرتم.مقنعه مو جلو کشیدم و به خودم امید دادم که الانه که بارون بند بیاد.
زنگهای تفریح از کلاس تکون نخوردم.زهرا هی صدام میکرد بیا بریم زیر بارون بابا چترها را باید شست زیر باران باید رفت.عاشق سهراب سپهری بوداگه سهراب زنده بود حتما میخواست زنش بشه.
سرمو به کتاب بند کردم تا وقت بگذره.بارون میباریدو من تو دلم زجه های پامو میشنیدم.زنگ اخر رو زدن و بچه ها با تمام سرعت سعی در بیرون رفتن از مدرسه داشتن.همیشه برام سوال بوداگه زنگ اخر زنگ ازادیه پس چرا میایم و خودمونو زندانی میکنیم ؟
زهرا پایین پله ها ایستاده بودتا بهش برسم.از در مدرسه زدیم بیرون هر چاله ای رو که میدیدم با سرعت برق و باد دورش میزدم.با بسم الله بسم الله رسیدم خونه مانتومو و مقنعه موکه خیس اب شده بود در اوردم.و نشستم و پامو گرفتم تو دستم اصلا مهم نبود که چقدر کثیفه فقط درد امونمو بریده بود.
مادرم پرده رو زد کنار و دید با چه حالی پاهامو که پیر شده تو دست گرفتم و ماساژ میدم.گفت :برو پاهاتوبشور واست غذا بیارم.نمیتونستم بایستم ولی به هر زوری بودخودمو به شیر اب حیاط رسوندم و پاهامو دستامو شستم و برگشتم تو اتاق.
غذامو خوردمو دفتر کتابمو پهن کردم.مامانم رفت بیرون منم مشغول نوشتن تکالیفم شدم .وقتی برگشت دیدم دستش یه پلاستیک سیاهه.از داخلش یه جفت کفش دراورد .کفشهای سیاه از کفاشی کوچه مون قسطی خریده بود.گفت:درست راه برو خراب نشه انقد پاتونکش رو زمین.من که از خوشی تو پوست خودم نمیگنجیدم سریع پام کردمشون بوی پلاستیک میداد ولی واسه من بهترین عطر دنیا بود.رفتم تو حیاط و به اسمون گفتم حالا ببار .با ذوق اینکه فردا با کفشهای نو میرم مدرسه شب و به صبح رسوندم.کفشامو پام کردم و با افتخار رفتم سمت دوستم.زهرا که میدید دیگه شل شل راه نمیرم نظرش سمت کفشم جلب شد.گفت مبارک باشه کفشای نو.با لبای خندون رفتم مدرسه و برگشتم کفشامو خشک کردم وگذاشتم دم در.فردا صبح کفشم دم در نبود یکی کفشمو دزدیده بود.و من با پاهایی که دوباره از کفش پوشیدن میترسیدن راهی مدرسه شدم.
شعله


0