شعرناب

چشمان یوسف(قسمت اول)

چشمان یوسف
(قسمت اول)
🍃❤🍃❤🍃
سلام دختر عزیزم.
امیدوارم حالا که داری این نامه رو می خونی به نبودنم عادت کرده باشی. اما بدون روحم همیشه تو رو بغل کرده و یه لحظه تنهات نمیذاره.
آرزوم خوشبختی تو بود که خدارو شکر خوشبختیتو دیدم و با خیال راحت به خونه ی ابدیم رفتم.
یادته همیشه می پرسیدی: مامانی چرا وقتی به آسمون خیره می شی دریای آروم چشات طوفانی میشه؟
چرا هیچوقت از بابا بزرگ و مامان بزرگ برام چیزی نمیگی؟
یادته همیشه دلت می خواست بدونی توی اون صندوقچه قدیمی چی دارم که به درش چنتا قفل می زنم!؟
می خوام نامه ی سربسته ی دلمو باز کنم و واسه ی تو بخونم.
جز خودم و خدا هیشکی از این راز باخبر نیست!
پدرم افسر گارد سلطنتی و مادرم دختر تیمسار بود.
منم یکی یک دونه ی جناب سرهنگ و خانم دکتر بودم.
یه خونه باغ بزرگ تو شمیرانات داشتیم.
مش رحیم باغبونمون بود. زنش هم برامون آشپزی می کرد و کارای خونمونو انجام می داد.
مش رحیم و گل خانوم با پسرشون یوسف تو خونه ی سرایداری تهِ باغ زندگی می کردن.
مش رحیم و گل خانوم کمی دیر بچه دار شده بودن، واسه همین پسرشون تقریبا همسن خودم بود.
یوسف واقعا شکل یوسف بود. وقتی نگاش می کردم تو جنگل سبز چشاش گم می شدم! تنها همبازی دوران کودکیم بود.
خیلی دوسش داشتم. چون قصه ی یوسف وزلیخارو شنیده بودم گاهی به مامانم می گفتم کاش اسممو زلیخا می ذاشتی. مامان می پرسید چرا؟ منم واسه اینکه شک نکنه می گفتم چون شنیدم خیلی خوشگل بود، خب من که خوشگلم، اسممم می شد زلیخا.
بغلم می کرد و می بوسیدم.
گل خانوم یجورایی دایه ی منم بود.
پدر و مادرم خیلی بهش اعتماد داشتن، منو می سپردن دستشو با خیال راحت به مهمونیا و سفرهای خارجیشون می رفتن.
من و یوسف بچگی خوبی داشتیم، به اصرار من پدرم کلی اسباب بازی براش می خرید. هرجا می رفتیم یوسف همراهمون میومد، هر غذایی می خوردم برا یوسفم می بردم. خلاصه باهم روزای کودکیمونو سپری می کردیم.
هر چی بزرگتر می شدیم یوسف فاصلشو از من بیشتر می کرد!
تا جایی که گاهی هر چند روز یه بار تصادفی همو می دیدیم!
اوایل فکر می کردم خب دوست بچگیمه، با هم بزرگ شدیم واسه همین اینقدر دوسش دارم، اما وقتی بزرگتر شدم و معنی عشقو درک کردم تازه فهمیدم از بچگی عاشقشم!
یوسف درسش خیلی خوب بود. رشته ی مهندسی صنایع دانشگاه تهران قبول شد.
منم رشته پزشکی قبول شدم. کل فامیل از بچگی خانم دکتر صدام می زدن.
خودمم خیلی علاقه داشتم.
دو سال بعد، قبل انقلاب پدر و مادرم به جز خونه باغ هر چی که داشتنو فروختن و رفتن آمریکا. هر کاری کردن نتونستن قانعم کنن که باهاشون برم.
کجا می رفتم درس و دانشگام اینجا بود.
از طرفی عشق یوسف سر تا پای وجودمو احاطه کرده بود. یه روز اگه نمی دیدمش دلم طاقت نمیاورد. چجوری میتونستم فرسنگها ازش دور بشم؟!
به هر خواهش و منتی بود پدر و مادرمو راضی کردم ایران بمونم. گل خانوم بهشون قول داد مراقبم باشه.
خلاصه شاه رفت و انقلاب پیروز شد.
منم مثل همیشه از پشت پنجره اتاقم که طبقه بالا بود چشمم به درِ خونه ی مش رحیم اینا بود تا یوسف رو ببینم...
یوسف خیلی مذهبی بود، ازونایی که نماز قضا ندارن،
و همه ی واجباتو انجام میدن و دنبال مستحباتم میرن.
وقتی جنگ ایران و عراق شروع شد، یوسف به جبهه رفت، هرچند ماه یه بار میومد. حداقل در حد احوالپرسی می دیدمش. از طرفی پدرم اصرار داشت برا مدتی برم پیششون. منم به ناچار قبول کردم. تقریبا یک سالی پیش پدر و مادرم بودم، اما هر هفته به هوای خبر گرفتن از اوضاع ایران و تهران یه زنگ به خونمون می زدم و از گل خانوم حال یوسف رو می پرسیدم.
متاسفانه پدر و مادرم جز خودشون به هیشکی فکر نمی کردن. چه تو ایران چه تو آمریکا. فقط فکر خوشگذرونی و تفریح بودن.
یه شب که از مهمونی بر می گشتن توی راه تصادف کردن و منو تو مملکت غریب تنها گذاشتن. ظاهرا پدرم بدجوری مست بود.
منم که تو آمریکا کاری نداشتم تصمیم گرفتم همه ی ارث پدریمو انتقال بدم ایران و خودمم برگردم.
وقتی اومدم گل خانوم درو برام باز کرد اما دیگه ازون پیر زن شاد و خندون خبری نبود. غم غریبی توی چشماش موج می زد، برف پیری تموم موهای اطراف پیشونیشو پوشونده بود. تا منو دید بغلم کرد و های های اشک ریخت.
بغض منم ترکید و توو بغل هم مثل ابرا کلی باریدیم.
تا از یوسف پرسیدم، بازم چشمای قرمز گل خانوم دوباره مروارید بارون شدن.
یوسف تو آخرین عملیاتی که شرکت کرده بود ترکش میخوره و از گردن به پایین فلج میشه.
مش رحیم تا میشنوه سکته می کنه و به رحمت خدا میره. گل خانوم اینا رو پشت تلفن به من نگفته بود چون می دونست به حد کافی بار یتیمی رو شونهام سنگینی می کنه.
ادامه دارد...
#سمیرا_خوشرو_شبنم


0