شعرناب

مهر مهوش ۵

شبی دیگر از رارسید چوپان از صحرا آمد بعد از شام کنار هم نشستیم و من به چوپان گفتم اسم شریف شما را می شود بدانم گفت اسم من افراسیاب است ولی به افرا معروفم .
افرا متظر بودتا از سر نوشتم بگویم گفتم من در مرزعه قاضی کار می کردم روزگار هم به کام من بود تاکه پای خانواده قاضی به باغ پید شد آنها یک دختر داشتند به نام مهر نیا آنها از من می خواستند که برایشان از باغ میوه بیاورن و کارهای دیگر هر وقت که مهرنیا مرا گیر می آورد با من صحبت می کرد پدرم از شما خیلی راضی است او به ندرت از کسی اعتماد می کند ولی به شما اتمینان. دارد کم کم فهمیدم که دلم پیش او گیر کرده است بار دیگری که خانواده قاضی آمدند خودم را از آنها پنهان کردم مهر نیا بود که همه چشم شده بود و مرا جستجو می کرد به خودم لعنت می فرستادم ای کاش من حق انتخواب داشتم آخه من باغبان پدر مهریا بودم به عقل جور در نمی آمدتصمیم گرفتم با مادرم در میان بگذارم ولی می دانستم که بی فایده است ولی فکر این که اینطور به سختی می افتادن را نمی کردم
دیدم افرا خمازه می کشد گفتم فردا برای شما تعریف می کنم
فردا چون افرا به صحرا رفت من هم بیرون کلبه روی سنگ نشستم ای دوست چنان سنگی زدی بر شیشه دل
ز آن درد گران سوخت سینه دل
عزیز صحرا گردم کی می آیی
به لب دو بوسم کنی ارزان
ز آن خال سیا که می کند رخسار پریشانی
که بنیادم خراب کردی نمی دانی
کجایی ای پری نمی گیری ز من دیگر نشانی
ببین حال پریشانم چرا از من روی گردانی
دگر این کاسه صبرم شده لبریز
که ماندم بی سر سامان نمی خواهی نشانی
نمی گیرم به جز تو از این دنیا نمی خواهم کامی
نمی خواهم به دیدارم آیی
که ناگه پری گفت
سلان ای صدای هم صدا مر حم درد آشنا
چرا خسته جان و بی توانی آمدم با غمزه ها
زیر بار دل چرا زانو زدی ای بی نوا
این چنین زانو زدن نیست رسم عاشقا
گر ترهم نکنی بهر خود عشق می رود از شهر شما
خار گردی و زلیل این خوش نباشد بر شما
ما که ایم بی اختیارخود ندانم که چه ایم
جسن خاکی بی توان عشق توان داده به ما
ما چرا از پی عشق حقیقی نشویم بس نشین
گر نباشد جان او و جان ما پس چه باشد این قبا
کجا دیدی که عشقی بی بلا باشد بهایش
پس بجوی عشق پاک تا که هستی آن جوان سینه چاک
در نما کن طلب کار عشق بازی نبود در عجب
هر لحظه از عشق شما حکمتی دارد طلب
گر دلی داری ریش محتاج نا مر حم نکن
این کوکب فرخند لقلخوابها دیده بهر شما
در سلسله گردان حقیقت عشق داند چنی
رونق بازاراو عمر سنگین شما
ما ز عشق مانده ایم بر سر دفتر او نام خود ننوشته ایم
این حقیقت را بجوی عشق را در زمین نکن جستجو
مرد باش آزاده باش در کنار مکتبی ارزنده باش
گر نباشد اصل این بر بنای روی آب درمانده باش
گفت پری رونق دفتر به این باشد که گویی دام عشق
وگر نه کس نداند که چه باشد اسرار عشق
کسی به عشق دم می زند که زند باشد به عشق
وگر نه همه داندکه چه باشد غم عشق
دفتری از عاشقان دیدم می سوخت از نوشت
هم قلم و هم دست قلم می سوخت که می دید خون می ریزد موی عشق
تا که نوشیدجرهای از از خون قلم می نوشت
هر سحر با موی دارد نظر می بوسید دست هر چه عشق
بعد سخنراتی پری گفتم کجا بودی دوست عزیز گفت جایی بودم چیزی دیدم می خواهم برای تو بگویم
ادامه دارد


0