شعرناب

سفر نوستالژیک(قسمت سیزدهم)

سفر نوستالوژیک
(قسمت سیزدهم)
🌿🍂🍀🍁🍀🍂🌿
از چند روز قبل عروسی خانوما و دخترای جوون فامیل و همسایه ها جمع می شدن، توی نمکیار که یه ظرف سفالیه مسطحه با لبه های کمی برامده گردوها رو با سنگ می ساییدن، لوازم برقی که نداشتن، چون برق نداشتن. خلاصه یکی از چاه آب میاورد، یکی مرغهارو درست می کرد چون مرغ زنده می خریدن باید پرهاشونو جدا می کردن، چند نفر برنجو پاک می کردن... تموم این کارها زیر نظر آشپز بود. اصولا آشپزها خانوم بودن، ولی برنج پختن کار آقایون آشپز بود. جا به جایی دیگهای سنگین مسی و برنج دستای آقایونو می بوسید.
ظرف ها ، سفره ها یبار مصرف نبودن، برنجو توی دیس می ریختن هر کسی به اندازه خودش می کشید. هر کسی هر خورشتی که دوست داشت کافی بود بگه، بعد براش توو پیاله جدا میاوردن، اصلا اصراف نمی شد. درسته جمعیت کمتر بود ولی خب واقعیت اینه که سفره و غذا حرمت داشت. بیشتر قدر نعمت هارو می دونستیم.
چون خونه ی ما با خونه ی دومادمون فاصله ی زیادی نداشت و حیاطمون بزرگ بود عروسی رو تو حیاط ما گرفتن، غروبشم عروسو بردیم خونه ی دوماد، یه گوسفندم زیر پاهاشون قربونی کردن، عروس و دوماد از کنارش گذشتن، بعد رو پله ی اول یه کاسه پر آب با چنتا غنچه که توش می رقصیدن گذاشته بودن، عروس با پاش آروم زد تا آبش بریزه، میگن خوش یمنه، روشناییه، سنته دیگه، بنظرم خیلی سنتای قشنگی داریم، اگه تحقیق کنیم و بریم از قدیمیا بپرسیم دلایل خوبی هم برای این رسم ها پیدا می کنیم.
رفتیم قدیما و خاطره بازی کردیم، جوجه ها یادمون رفت!!! بریم سراغشون ، تپلی های من حالا باید ببرمتون به لونه ی جدید،
سبد نیاوردم میخوام بازم مثل تخم مرغا بذارمشون تو دامنم، الهی... پرهاشون از بس ظریفه مثل پنبه میمونن، نوازششون آدمو آرووم میکنه... نترسید کوچولوهای قشنگ، میخوام ببرمتون پیش مامانتون.
یه مرغ دارم که پاهاش زرد رنگه، از جوجه گی زردپا صداش می کنم، الانم تا صدا میزنم زردپا؟؟؟ هر جا باشه خودشو به من می رسونه!
ای جووونم... دامنمو کشیدم روشون، فکر کردن زیر پَرِ مامانشونن، چشماشونو بستن! ببرمشون تو حیاط پشتِ لونه بهشون آب و دونه بدم، حتما خیلی گشنه هستن...
آخ... چی بود دستمو گاز گرفت؟؟؟!!!
وااا ملخ بود!!! اینجا کجاست؟!؟!
منکه داشتم جوجه ها رو می بردم آب و دون بدم!! اینجا که بالای باغ چایمونه!!!!
نزدیک ظهر اومدم گردش، الان که غروبه!!!!؟؟؟؟!... چقدر خوابیدم!!؟؟؟
پایان
#سمیرا_خوشرو_شبنم


0