شعرناب

عاقلانِ احمق

گاهی چون یخ سرد ﻣﯽ ﺷﻮم.ﮔﺎﻫﯽ چون سنگ، ﺳﺨﺖ.ﮔﺎﻫﯽ "ﺳﺮم" سنگینی میکند روی تن.ﮔﺎﻫﯽ در میان ﺧﻨﺪﻩهایم ﺗﻠﺦ ﻣﯽ ﺷﻮم و ﮔﺎﻫﯽ میانه ی شادی، ﺑﯽ رحم، خشک، خشن.
گاهی خیره میشوم به یک جایِ دورِ مبهمِ تار و باز ﺑﻪ یاد ﻣﯽ آورم ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ. ندارمت، و باز خورشیدِ چشمهام پشت ابر میرود و قطره قطره نمک میجوشاند.
که همیشه­ی روزها من ﭘﺮ از درد ﻧﮕﺎﻫﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ و تو فقط نگاهِ آرامی را میبینی که سرسری و ساده رد میشود از منحنی های صورتت که در خاطراتم صورتِ رنگیِ زندگی ام بود.
و ﺗﻮ ﺑﺎ دلی سنگین ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ و احمقانه لبخند میزنی و ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ: آی! پسر احساساتیِ غمگینِ نادان! چه میکنی با خودت؟ که تو هیچوقت مرا آنطور خرد نمیکردی که بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم.
نازنین! راستش را بخواهی اصلا ﮔﺎﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣن و تو دو آدمِ ﺑﺎﻟﻎِ ﻣﻨﻄﻘﯽِ ﺍﺣﻤﻘﯿﻢکه خودمان را، ﮐﻪ ﺍﯾﻦ دنیا را، زندگی را، آینده را، اطرافمان و اطرافیانمان را، ﺑﯽ ﺟﻬﺖ جورِ ﻋﺠﯿﺒﯽ جدیﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍیم و من، دست ﺑﻪ دامانِ عقلم ﺷﺪﻩ ام ﮐﻪ باور ﮐﻨﺪ، فردای ﺑﯽ ﺗﻮ، ﻣﯽ ارزد ﺑﻪ امروزِ ﺑﺎ ﺗﻮ. و وای ﺑﺮ ﻣﻦ و ﺗﻮ ﺍﮔﺮ، ﺍﯾﻦ ﻓردای غبارآلودِ دور از هَمِمان، هزار ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺪﺗﺮ از امروزِ پیدای ﺑﺎهممان ﺑﺎﺷﺪ. وای ﺑﺮ ﻣﻦ و ﺗﻮ ﺍﮔﺮ، امروزِ آشکارِمان را ارزان فروخته ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ آینده ای گُم و فرو رفته در ﻣِﻪ…
و وای ﺑﺮ ﻣﻦ و ﺗﻮ ﺍﮔﺮ، قلبمان را، احساسمان را، زیرِ پاهای عقلمان،
له کرده باشیم...
نوید خوشنام شنبه 16 خرداد 94


0