شعرناب

رویای خیس

االلل
صدای سگها ، خوابش را به هم زده بود . پالتوی سیاه رنگ رفته اش را روی دوش انداخت و به سمت اصطبل اسبها رفت و نگاهی به داخل آن انداخت و در حالی که خیلی خسته بود به سمت گله ی گاو ها رفت و سری هم به آنجا زد .
بعد راهش را گرفت و به سمت اتاقک راه افتاد .
در حالی که می خواست وارد اتاقک شود ، صدایی او را متوجه خود کرد .
ایستاد و نگاهی به پشت سر کرد .
خوب که نگاه کرد ، قربان پسر کد خدا را دید .
نگاهش کرد و گفت : قربان جان چه شده پسرم .
قربان که خیلی سردش شده بود ، گفت : مش رحمان اگه اجازه بدی بیام تو اتاقک و .....
که مش رحمان تعارفش کرد و او هم بلافاصله وارد شد .
بعد در حالی که دستهایش را با آتش منقل گرم می کرد ، نگاهی به مش رحمان انداخت و گفت : پدرم سلام رساند و گفت به مش رحمان بگو که راهزن ها چند روزی است که نزدیک آبادی ما چادر زده اند .خیلی حواست را بده تا از فردا شب یک گروه برای نگهبانی تشکیل می دهیم . فعلا امشب خوب مراقب باش .
مش قربان در حالی که داشت به حرفهایش گوش می داد ، قوری چای را برداشت که برایش چای بریزد که قربان از خستگی زیاد همان جا در کنار منقل دراز شد و خوابش گرفت .
یک استکان چای برای خودش ریخت و در حالی که داشت چای می خورد به سمت صندوقچه رفت و اسلحه ی قدیمی اش را از داخل صندوقچه در آورد .
اسلحه را که دید ، گریه اش گرفت و با صدای بلند شروع به گریه کرد .
قربان که با صدای گریه ی مش رحمان از خواب بلند شده بود ، به سمتش رفت و دستش را گرفت و گفت : چه شده ؟ چرا یهویی اینطور شدی؟
مش رحمان در حالی که با دستمال ، اشکهایش را خشک می کرد ، گفت :
راستش با دیدن اسلحه یاد " حمید " پسرم افتادم .
قربان هم که مثل او گریه اش گرفته بود ، گفت : می دانم . ولی چه باید کرد .
اتفاقی است که افتاده و کاری هم نمی شود کرد .
و با هم گریه ی شان گرفت .
یکی برای پسر بزرگش که هزار تا آرزو برایش داشت و یکی هم برای دوست صمیمی اش .
بعد از چند دقیقه ای که گریه کردند ، قربان از مش رحمان خواست که یک بار دیگر اتفاق آن شب را برایش تعریف کند .
و دو تا چای ریخت و جلو مش رحمان گذاشت .
مش رحمان در حالی که بیش از حد ناراحت بود ، استکان چایش را خورد و شروع به گفتن ماجرای آن شب کرد :
"نیمه های شب بود و در حالی که هوا به شدت سرد شده بود ، در آبادی خیلی سر و صدا شده بود و از همه طرف صدا می آمد که عده ای راهزن وارد آبادی شده .
من هم آن شب در حالی که خیلی خسته بودم ، اسلحه را به دست گرفتم و خودم را در اصطبل اسبها پنهان کردم که در همین موقع دو تا از آن راهزنها وارد اصطبل شد و من هم معطل نکردم و با دو تیر آنها را به جهنم فرستادم .
به سمتشان رفتم و در حالی که اسلحه هایشان را بر می داشتم ، عینکم افتاد و شیشه ی آن ترک برداشت .
به درستی جایی را نمی دیدم که در همین موقع از طرف اتاقک صدایی آمد .
خیلی سریع خودم را به اتاقک رساندم و در حالی که به درستی نمی دیدم ، در پشت در کمین کردم و در حالی که داشت بیرون می آمد ، اسلحه را به سمتش گرفتم و در حالی که در تاریکی به درستی نمی دیدم ، ماشه را کشیدم و شلیک کردم که صدای حمید را شنیدم که می گفت : بابا بابا
و دیگر خیلی دیر شده بود ."
و هر دو باز هم به زیر گریه زدند و با صدای بلند گریه کردند .
پایان
صابر خوشبین صفت
اهواز : 26 اسفند 1398


0