شعرناب

دروغِ کوچک

جابجا شد و پتو را دورِ خودش سفت‌تر گرفت در سرما،
و سرِ دوربینِ سربه‌زیر را بالاتر آورد تا از پشتِ صفحهٔ جادویی دقیقتر نگاهش را زل بزند، مرد گفت: چه اخبار خاتون؟ نمی­خواهی از همسایگیِ آن کلانشهرِ سیاه و چِرک دست بکشی؟ کمی سبزینه‌گی و شرجیِ عاشقانهٔ کلبهٔ کوچمان هم برای تجربه بد نیست! سر بالا آورد گفت: ببین! دارم برات شال میبافم سرما را ازت فراری بدهد ببرد گورَش کند خودش بیاید دورت بگردد! ‌گفت: رنگهاش خیلی شاد، لوس، زنانه نیستند؟ من مردِ قصه‌ام ها؛ ابهت دارم، سرت را روی سینهٔ من تکیه میدهی میخوابی خوابهای خوب رنگی میبینی با ذوق بیدار میشوی ریز ریز نیشگونم میگیری! یادت نیست آن نکبتی نیگاهِ چَپت کرد با مُشت راستش کردم؟ باید میگذاشتی بیشتر ادبش کنم، نباید من را از پشت... گفت: اَه! چه خنگولی هستم من، اين شال برا خودم است، برا تو سفیدَست كه دوست داری. گفت: خب نشان بده ببينم تا كجاش بافته‌ای چه نقشی نگاری انداخته ای توش. زن خجالت-شَرموک شد سرش را انداخت پايين، گفت: ميدانی، گفتم اول برا خودم ببافم، اگر خوشَت آمد آن وقت....
مرد اخم هاش سِگِرمه‌هاش رفتند نشستند وسط پیشانیش خانه کردند. زن دستپاچه گفت: راسیّت‌اش كامواهای اين‌جا اصلنی خوب نيست، میدانی که؟ از تو دورم حسابی..يعنی ميدانی...کاموا نمیآید اینجا که...یعنی...اَه چرا اين طور می‌شود همه‌ش، من که دروغ نمیگویم به تو، فقط یکبار گفتم.
مرد سرد و اخمالو گفت: خب نميخواستی ببافی، چرا گفتی داغم کردی با فکرش؟ نمیدانی من دست هات را تصور میکنم که دورِ میله ی بافتنی میرقصند، اذیت میشوم؟ همش‌گول زَنَکی-دلخوش کُنَکی؟ زن چاره نديد، يک شالِ سفیدِ خوش نقش را از کنارِ پاش برداشت گرفت بالا روو به دوربينِ اسكايپ و سرد و اخم تكانش داد. در عمقِ چشم های مرد ذوقِ گرم نشست. گفت: ای شيطان! به والله دستت را می بوسم، چه خوب قشنگ است! قشنگیش را از چشمهات گرفته نه؟ زن، شوق و خوشحالی‌ش رفته بود. گفت: خب، نگذاشتی كه، مَثلنی می‌خواستم وقتی ديدم‌ات غافلگير بشوی كه يكهويی می‌اندازم گردنت، بعد برات بگويم: آقا! این زیر و روها که توش می بینی، يک دانه از زيرِ دلتنگی بوده يک دانه از روی دلتنگی، انگاری تسبيح انداخته باشم وِرد گرفته باشم که دلم برات تنگ شده آقاگُل، دلم برات تنگ شده مردِ من. تصويرِ دوربين مات شد، ابر شد، باران شد، باريد، مرد گریه کرد. زن، چشم‌ گشاد کرده گفت چرا می باری آخر؟ بخدا یک روز هم بیدار که میشوی من را میبینی، که برات شال میبافم از واقعنی. از من ناراحتی؟ بخدا فقط یکبار دروغ گفتم. تکرار شد؟ نشد. گفتم میمانم، نماندم.
مرد، بیدار شد، پتو را سفت‌تر گرفت، خوابید؛ دنبال خواب هاش بگردد.
نوید خوشنام شنبه 26 دی 94


0