شعرناب

سفر نوستالژیک

سفر نوستالژیک
(قسمت دوم)
🌿🍂🍀🍁🍀🍂🌿
ـ ای جانم کفشدوزکه... داره رو پام قدم میزنه... انگاری اومده پیاده روی، شایدم دنبال غذا میگرده واسه بچهاش، دستمو میذارمم تو مسیرش که بیاد رو دستم ...، آهان، اومد، وای خدای من چه خوشگله...چه خالای ریز و براقی داره، دست وپای ظریف و کوچولو، قربون خالقت برم که اینقدِ هنرمنده... کفشدوزک مهربون خوشحال شدم که دیدمت، بازم پیشم بیا، حتما بچهات منتظرتن... پرواز کن، برو بسلامت...
بهتره راه بیوفتم، میخوام برم یه سری به خونه ی قدیمیمون بزنم، باید از باغ مرحوم محمد حسین بگذرم ، یادش بخیر با خواهرم چندباری براش چایی چیدیم، صدام میکرد خانوم کوچیک ، خدا رحمتش کنه، آدم خوبی بود، به چای میگفت طلای سبز، عاشقانه به باغش می رسید...
حالا باید ازبین کلی سرخس رد بشم، این سرخس ها رو چند وقت دیگه می بُرّن، می برن برای پیله شدن کرم ابریشم استفاده میکنن. وقتی بچه بودم یه وقتایی با پدرم میومدم اینجا...
سرخسهارو میذاشتیم رو کرما تا بیان توو شاخ و برگش پیله بشن،...
برداشتنشون راحتتر میشه، هم اینکه تمیز در میان، سفیدو خوشگل.
یادش بخیر... الان به ندرت کرم ابریشم پرورش میدن، آخه زحمتش خیلی زیاده ولی بازار خوبی نداره.
صدای گوسفندا میاد... برم بالاتر ببینم چه خبرِ؟...
اوه یه عالمه گوسفند... چوپونشونم زیر درخت گردو نشسته آتیش روشن کرده،چای هم گذاشته... به به چای آتیشی... اسمش محمد چوپونه، قدیما پدرم ازش گوسفند میخرید، برا نذری یا عروسی، واسه همین میشناسمش، مرد زحمتکشیه، خدا حفظش کنه برا خونوادش. چنتا هم بزغاله وسط گوسفندا دارن شیطونی میکنن، تا گرسنه میشن میرن مامانشونو پیدا میکنن وروجکا.
خب ، حالا رسیدم به سراشیبی، باید برم پایین تا برسم به خیابون. اینجارو باید دوید... وااای مار! چقدِ خوشگله،سیاه و براق، حتما تازه لباسشو عوض کرده بعد خواب زمستونی، لباس خنک پوشیده!
صبر می کنم ردبشه بعد برم. رطوبت اینجا زیاده، مارهاشم تقریبا هیچکدوم سمی نیستن، حیوونکی از من ترسید و سریع رفت، نمیدونه که منم ازش ترسیدم!...
رسیدم به خیابون، چقد شلوغه، روز تعطیله و همه میرن سمت ییلاقات و دشتهای لاله وحشی و... طبیعت زیبای اردیبهشتی
واقعا راست گفتنا اردیبعشق...
اردیبهشت اوج جوونیه زمینه،
تموم طبیعت خودنمایی میکنه، خب عاشقن دیگه ، مثل آدما، آدما وقتی عاشق میشن همش دوسدارن دیده بشن و تو چشم معشوقشون زیباترین و بهترین باشن...
حالا باید از یه راه باریک بازم برم پایین، دو طرفش پُرِ درخته، که شاخه هاشون از بالا همدیگرو بغل کردن ،سایبون زدن واسه رهگذرا، بقول دااش مشتیا: دمشون گرم، چه بامرام...
پایان قسمت دوم
#سمیرا_خوشرو_شبنم


0