شعرناب

سفر نوستالژیک

سفر نوستالژیک
(قسمت اول)
🌿🍂🍀🍁🍀🍂🌿
امروز تصمیم گرفتم تنها، بدون هیچ دغدغه ی فکری و بدور از هیاهو برم گردش و یاد قدیما کنم و کلی خوش بگذرونم. با اینکه بهاره ولی هوا کاملا تابستونیه، بعد سرمای چند روز گذشته گرمای امروز خیلی لذت بخشه. میخوام یه سری به باغ چایمون بزنم، چند سالیه نرفتم و ندیدمش، خیلی دلتنگشم. توو مسیر باید از باغِ دیگه ای بگذرم. تا چندسال پیش این باغ اونقدر زیبا بود که همیشه برای عکس و فیلمبرداری پاتوق عروس و دومادا می شد، اما الان بخاطر شرایط نامناسبِ بازار چای، شبیه جنگل شده، صاحبش ولش کرده و اصلا بهش نمیرسه... ولی عطر چایش هنوزم آدمو به وجد میاره...، یه کمی بدوام به باغ خودمون میرسم، وسط دو تا باغ پرچین درست کردن که باید از روش بپرم چون از این طرف راه باز نداره ...چه هوای دلچسبیه، جون میده برای گشت و گذار... حالا رسیدم و نفس عمیقی میکشم...، ریه هام از اینهمه اکسیژن خوش عطر تعجب کردن، دارن کلی صفا میکنن واسه خودشون، عطر چای و گلهای وحشی با اکسیژن خالص رفته تو خونمو همه ی عضلاتمو به وجد آوردن و سرحال و شادابم کردن...صدای چهچه بلبلا روحمو نوازش میکنه انگاری یه عمر تمرین کردن که امروز واسه من بخونن... ،آخ جون چه خاطره های خوبی از اینجا دارم...روزایی که با بابای مهربونم و داداشا و آجیا میومدیم چای می چیدیم... عصرونه میخوردیم...آب خنک چه مزه ای میداد تو گرمای تابستون... یه وقتایی یخمون تموم میشد و داداش باید میرفت از چشمه ای که زیر باغه و کمی دور بود برامون آب خنک میاورد، ...بعض روزا از زیر کار در می رفتیم...چه شیطنتهایی که نمیکردیم... یادش بخیر...
باد خنکی داره میاد... دستشو رو بوته ها میکشه و شاخه های جوونو به رقص میاره...
از اینجا مزرعه ها و سدِ پر آب و روستای روبه رو کاملا مشخصه. خیلی قشنگه، یه طرف خاله گُلی داره نشا میکنه، چند نفری تو باغ رو به رویی که مالِ مشتی آقاجانه مشغول چیدن چای هستن و چنتا از بچه ها هم کنار سد آب بازی می کنن، خلاصه زندگی به زیباترین شکل ممکنه جریان داره... الهی که سالشون پر خیر و برکت باشه.
حالا میخوام برم لابه لای سرخسهای بالای باغ ببینم چه خبره؟...
واااای توتای وحشی، قرمز و کوچولو...، چنتاشونو بچینم ،آهان... به به چه عطر خوبی دارن آدمو مست میکنن، خدا جونم چقدر قشنگ نقاشیشون کردی، آدم کیف میکنه از دیدنشون. واااای چه طعمی، مزه ی توت فرنگی میده، به به....
حالا میخوام یه کمی رو چمنا دراز بکشم تا خورشید خانوم با دستای گرمش نوازشم کنه. از بچگی عاشق خوابیدن تو آفتاب بودم، بهم آرامش میده...
به به، چه آسمون قشنگی، چقدر آرومِ ، آدم دلش میخواد پرواز کنه و روش نقاشی بکشه،.. صدای پرنده ها مثل لالایی و این زمین پاکم مثل گهواره میمونه، دوسدارم یکم بخوابم،... وای،... یچیزی داره پامو قلقلک میده!... خنده ام گرفته، بلندشم ببینم چیه!!؟....
پایان قسمت اول
#سمیرا_خوشرو_شبنم


0