شعرناب

انتقام

سلام . کی گفته شاعرا روح لطیف دارن ، یزید و هیتلر هم طبع شعر داشتند ولی روحشون ... قرار بود هشت درخت ردیف اخر باغمو به علت ندادن میوه بعد از هفت سال ، بکنم و بدم به یه بنده خدایی که امید داشت این درختای تنبل اگه جابجا بشند ، میوه میدهند ، ولی حالشو نداشتم ، تااینکه خود طرف کارگر گرفت و گفت فردا میام درختا رو از ریشه بکنه و جابجا کنه در باغ خودش ، منم از خدا خاسته گفتم بیا، فردای اون روز کارگر میان سالی رو دیدم که تا درختا رو دید فکر کنم زیر زبون گفت : بد جایی گیر افتادیم . ولی اهسته اهسته شروع کرد به تک تک درختایی که دلم از دستشون خون بود بکنه، منم رفتم با قیچی باغبونی افتادم به جون درختای انگور و هرسشون کردم ، درخت اخری یکم چموشی میکرد و ساقه ی انگوری با من کله گرفت ، هرچی ساقشو به سمت داخل درخت خم میکردم که وسط راه اویزون نباشه ، اون ساقه ی چغر مثل فنر میپرید سر جای اولش ، دلم نمیامد قطعش کنم چون بهترین ساقه ی اون درخت انگور بود ، به زور لای درخت گیرش انداختم ولی ایندفه با شتاب خورد تو صورتم و عینک بیچاره ی من شیشه ی خودشو در راه هرس فدا کرد ، تو اون وضعیت ناجور فقط میخاستم تا اون ساقه تو دستمه و میدونستمکدوم ساقس ، ازش انتقام بگیرم ، با همون قیچی شروع کردم به بریدنش ولی اره میخاست ، و قیچی مناسب نبود ، تن درخت تو دستم میلرزید و من تو فکر انتقام سخت از درخت ، تا بلاخره اون ساقه رو بی ریشه کردم وکارگر ته باغ رو صدا زدم که بیاد کمکم . و اینجا بود که این جمله تو ذهنم شکل گرفت : خخخ ولش کن اگه جمله رو بنویسم ، ممکنه پست تایید نشه


0