شعرناب

داستان کوتاه

داستان کوتاه( فراق)
این هزارو صدمین شب است بی تو، باز از نیمه شب گذشتِ ومن و یادِ چَشمانِ تو، یادِ تلخیِ زهر آلودِ آخرین دیدارمان ، آه...آخرین دیدارمان! گرچه گویا صد ساله شد کابوسِ دردِ این فراق ، اما زندگی کردم با تو در تک به تک لحظه ها. باز بغض راه نفسم را گرفت آه تو اگر می دانستی جان شیرینم آه اگر تو می دانستی! گویی از روز ازل نقشی جز عشقِ تو بر لوح دل من نکشیدند.
راستی یادم رفت بگویمت جانِ دلم؛خوبیت کار به دستم داد، جز تو این دل به کسی دل نداد.
جانم به فدایِ وفایت تو نبودی که ببینی نفسم تنگ شده ، بی تو سیگار مرا یار شده دستانم چه لرزان شده، آه دستانم بَدِ تو در هیچ دستی گرم نشد. چه بگویمت ؛قدِ یک عمر همه جان حرف شوم باز کم است. گر چه تو هرگز نخواهی شنید. رفتی و روح زِ قلبم گسیخت آه از این فاصله کاش آن روز آخر قبلِ پر گشودند غرورم می مُرد، کاش روز آخر به تو می گفتم.............
(غم نامه کسی که عشقش را در یک حادثه تلخ از دست داد، قبل از آنکه به او بگوید که با او هم احساس هست)
به راستی ناگهان چه زود دیر می شود.


0