شعرناب

باشه

سلام استاد آمدم ولی نیامدی رفتم به سراغ خدا آسمان سوم بودم گویا صدای پادشاه خدایان آن طبقه در همه سلولهایم پیچید آهای پی چه آمدی. بماند چگونه این طبقه رسیدی گفتم از خدا سوالی دارم شاید خواسته ای گفت تو هنوز کوچکتر از آنی که امواج مغناطیسی قلبت طاقت وصال واجب الوجود مطلق را تاب آورد .بپرس از من .گفتم استادی داشتم ملحق نام میخواهم برگردد به کنار دوستانش به سایتش ولی او را چه شده که نمیاید .ناگهان قهقهه ای زد ... گفت تا حالا زخم خوردی گفتم آری ولی بلاخره ترمیم میشود هر زخمی گفت ترمیم نمیشود عادت میشود اما وقتی زخمی از آنانکه ذره ای آمادگی را نداشتی میخوری آن هم به یک باره و چندین زخم روی زانوهایت زمین میافتی آنوقت من پادشاه شبا طبقه سوم از آسمان زیرین دستش را میگیرم و خدا را دعوت میکنم حتما شنیدی خدا مسکن اش در قلب های شکسته است وآنوقت خدا آرامشش را در سیطره روحی آن شخص جاری میکند و به آن شخص حقیقت و روی پنهان انسانها را آشکار میکند و آن موقع است که آن زخم خورده دیگر میلی به زخم خانه پا گذاشتن ندارد و شما ها مدام دلیلش را میخواهید و التماس میکنید که بیاید تا یتیم نمانده شعرهای تان ولی او حتی خودش نمیداند چرا اینقدر بی میل شده گفتم چاره چیست گفت تو هم تا زخم کاری نخوردی برو شما ها اگر قرار بود شاعر شوید تا حال شده بودید و گیرم باشید که چه همه واژه ها را قبل از شما پشاور کردند همه چیزی که باید نوشتند .گفتم پس این همه آدم اینجا. .گفت اینجا محل دلگرمی و دلداری و تمرین بزرگ شدن بیشتر بخشیدن ویدا گرفتن و دوست داشتن است که متاسفانهناگهان ...


0